گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد بیست و چهارم
.فرمانروائي غياث الدين و شهاب الدين غوري‌




وقتي كار علاء الدين حسين قوت گرفت عمال و امرائي را در شهرها به كار گماشت و دو برادرزاده او يعني غياث الدين ابو الفتح محمد بن سام و شهاب الدين ابو المظفر محمد بن سام، نيز از آن جمله بودند كه در شهري از شهرهاي غور به نام سنجه زمام امور را به دست گرفتند.
در اين وقت غياث الدين به لقب شمس الدين و ديگري به لقب شهاب الدين ملقب بود.
اين دو برادر وقتي روي كار آمدند به نيكرفتاري و عدل و داد پرداختند و بذل و بخشش كردند. بدين جهة ذكر خيرشان در همه جا پيچيد.
كسي كه در حق آنها حسادت مي‌ورزيد نزد عموي آنها، علاء الدين حسين، از آنها سعايت كرد و گفت: «اين دو برادر قصد
ص: 220
دارند به تو حمله برند و ترا بكشند و بر قلمرو فرمانروائي تو دست يابند.» عموي آنها كسي را به نزدشان فرستاد و آنان را پيش خود فرا خواند. برادرزاده‌هاي او نيز كه از بدگماني عموي خود اطلاع يافته بودند طريق احتياط پيش گرفتند و پيش او نرفتند.
علاء الدين وقتي امتناع برادرزادگان خود را ديد، قشوني تجهيز كرد و به سرداري اميري موسوم به خروش غوري به سر كوبي آنان فرستاد.
در جنگ با آن دو برادر، خروش و افرادش شكست خوردند.
خود خروش نيز اسير شد ولي آن دو برادر به او آسيبي نرساندند و او را مورد احسان قرار دادند و به او خلعت بخشيدند.
نسبت به عموي خود نيز عصيان خود را آشكار ساختند و خطبه سلطنت كه به نام او مي‌خواندند قطع كردند.
علاء الدين حسين كه كار را بدين منوال ديد شخصا با قشوني متوجه آنان گرديد.
دو برادر براي دست و پنجه نرم كردن با عموي خود نيز آماده شدند و با او روبرو گرديدند و جنگ سختي كردند.
علاء الدين شكست خورد و اسير شد و لشكريان او گريختند ولي برادرزادگان علاء الدين ميان لشكر شكست خورده جار زدند و به آنان امان دادند.
بعد عموي خود را كه اسير شده بود احضار كردند و بر تخت نشاندند و خود نيز به خدمتش كمر بستند.
علاء الدين از آن حال به گريه افتاد و گفت: «اين دو بچه كاري كردند كه اگر من بر آنها پيروز شده بودم چنين كاري نمي- كردم.» و در همان دم قاضي را فراخواند و دختر خود را به غياث- الدين داد و او را وليعهد خود ساخت.
ص: 221
وضع علاء الدين بدين ترتيب بود تا وقتي كه از دار دنيا رخت بر بست.
پس از درگذشت او غياث الدين جانشين او شد و در غور و غزنه خطبه فرمانروائي به نام خود خواند.
چنين بود تا وقتي كه غزان بر غزنه دست يافتند چون بعد از فوت علاء الدين بر آن شهر چشم طمع دوخته بودند.
غزنه مدت پانزده سال در دست تركان غز باقي ماند و در اين مدت بر اهالي غزنه عذاب بسيار روا داشتند.
غزان عادتا هر جا را كه مي‌گرفتند با مردمش به ظلم و جور رفتار مي‌كردند در صورتي كه اگر با رعايا به عدل و احسان مي‌پرداختند، فرمانروائي آنان ادامه مي‌يافت.
در اين مدت، يعني مدت پانزده سال، غزان به همين منوال در غزنه تسلط داشتند و غياث الدين نيز مشغول تقويت كار خود بود و با مردم نيكرفتاري مي‌كرد. مردم نيز به او مي‌گرائيدند و دورش جمع مي‌شدند.

تسلط غياث الدين بر غزنه و شهرهاي مجاور آن‌

غياث الدين وقتي كارش قوت يافت سپاه انبوهي را آماده ساخت و به سرداري برادرش شهاب الدين به غزنه فرستاد.
در اين قشون دسته‌هاي مختلف غوري و خلج و خراساني وجود داشتند.
شهاب الدين با سربازان خود به غزنه رفت. غزان با او روبرو شدند و به پيكار پرداختند.
غوريان شكست خوردند و گريختند ولي شهاب الدين ايستادگي
ص: 222
كرد و پايداري نشان داد.
غزان به دنبال فراريان تاختند.
در اين وقت شهاب الدين با آن عده از سپاهيان كه همانند خود او پايداري كرده بودند به سوي علمدار لشكر غز برگشتند و بدو حمله بردند و او را كشتند و علم او را گرفتند و آن را به همان حال نگه داشتند.
غزاني كه به تعقيب فراريان رفته بودند وقتي بازگشتند چون از تدبير شهاب الدين خبر نداشتند به سوي پرچم خود رفتند. و هر بار كه دسته‌اي از غزان به طرف پرچم مي‌آمدند شهاب الدين آنان را به قتل مي‌رساند.
بدين ترتيب اكثر غزان كشته شدند.
شهاب الدين داخل غزنه گرديد و شهر را تحويل گرفت و با مردم به نيكوكاري و عدل و داد رفتار كرد.
بعد، از غزنه به كرمان (به فتح كاف) و شنوران رفت و اين دو شهر را گرفت.
سپس به سوي رودخانه سند پيش رفت و به عبور از رود و رفتن به هند اقدام كرد. و به فكر تصرف لاهور افتاد.
در آن زمان خسرو شاه بن بهرامشاه كه ذكر احوال پدرش گذشت در لاهور بود. و وقتي خبر حركت شهاب الدين را شنيد با قشون خود عازم رودخانه سند گرديد و نگذاشت كه شهاب الدين از رود بگذرد.
بنابر اين شهاب الدين از آنجا برگشت و به پيشاور رفت و آنجا و آنچه از جبال هند وابسته بدان بود، هم چنين توابع افغان همه را به تصرف در آورد. و الله اعلم.
ص: 223

دست يافتن شهاب الدين بر لاهور

وقتي شهاب الدين بر جبال هند استيلا يافت. كارش بالا گرفت و روحيه‌اش قوي گرديد و هيبت او در دل‌هاي مردم زياد شد.
ولي همه به علت نيكرفتاري او را دوست داشتند.
وقتي زمستان سپري شد و بهار سال 579 هجري قمري فرا رسيد. شهاب الدين با سپاهي گران رهسپار لاهور گرديد.
گروه بسياري از مردم خراسان و غور و ساير نواحي را نيز آماده پيكار ساخت و همراه خود برد.
پس از عبور از رود سند به لاهور رسيد و آن جا را محاصره كرد و براي خسرو شاه فرمانرواي لاهور و اهالي آن سرزمين پيغام فرستاد و تهديدشان كرد كه اگر در برابر قشون وي پايداري كنند زيان خواهند ديد.
همچنين، به آنان اطلاع داد كه تا آن شهر را تسخير نكند از آن جا نخواهد رفت.
به خسرو شاه نيز قول داد كه جان و مال و خانواده‌اش در امان خواهند بود و از اقطاع آنچه بخواهد در اختيارش خواهد گذارد.
دختر خود را هم به پسر او، يعني پسر خسرو شاه، خواهد داد كه او در مقابل با تسليم شهر موافقت كند و به نام برادر وي خطبه سلطنت بخواند.
ولي خسرو شاه اين پيشنهادها را نپذيرفت و به او جواب مساعد نداد.
شهاب الدين نيز به محاصره لاهور ادامه داد و عرصه را بر اهالي شهر تنگ ساخت.
اهالي لاهور و لشكريان خسرو شاه وقتي كار را سخت ديدند اراده آنان در ياري فرمانرواي خود سست گرديد و از كمك به او
ص: 224
دست شستند.
خسرو شاه كه وضع را بدين منوال ديد قاضي و خطيب شهر را به خدمت شهاب الدين فرستاد و از او امان خواست.
شهاب الدين او را به قيد سوگند امان داد.
لذا خسرو شاه از شهر بيرون شد و به استقبال او رفت. و غوريان داخل شهر گرديدند.
خسرو شاه بدين ترتيب مدت دو ماه نزد شهاب الدين با اكرام و احترام مي‌زيست تا وقتي كه رسولي از جانب غياث الدين به خدمت شهاب الدين رسيد و به او دستور داد كه خسرو شاه را به نزد وي بفرستد.

انقراض دولت سبكتكين‌

وقتي غياث الدين رسولي را پيش برادر خود شهاب الدين گسيل داشت و از او خواست كه خسرو شاه را نزد وي بفرستد، شهاب الدين به خسرو شاه امر كرد كه خود را براي رفتن به حضور غياث الدين آماده سازد.
خسرو شاه گفت: «من برادر تو را نمي‌شناسم. من فقط با تو گفت و گو كرده و با تو پيمان بسته‌ام.» ولي شهاب الدين او را نوازش كرد و دلگرم ساخت و او و پسرش را آماده حركت نمود و روانه كرد.
قشوني نيز همراه آن دو فرستاد كه حفظشان كنند.
آن دو با اكراه پاي در راه نهادند.
وقتي به پيشاور رسيدند، اهالي از شهر بيرون آمدند و با چشم گريان درباره آنان دعا كردند.
ولي كساني كه موكل و مستحفظ آن دو بودند به مردم پرخاش
ص: 225
كردند و خشونت نشان دادند و گفتند: «سلطاني به ديدار سلطان ديگري مي‌رود. براي چه گريه مي‌كنيد؟» و مردم را زدند و به داخل شهر برگرداندند.
پسر خطيب شهر نيز از شهر بيرون آمد و پيش خسرو شاه رفت و از طرف پدر خود با او دلسوزي و غمگساري كرد.
او بعدا ملاقات با خسرو شاه را اينطور شرح داد:
«وقتي بر او وارد شدم، او را از رسالتي كه پدرم بر عهده‌ام گذاشته بود آگاه كردم و گفتم: پدرم ديگر از وعظ و خطابه كناره گرفته و جز به خدمت شما به خدمت كس ديگر احتياج ندارد.
گفت: سلام مرا به او برسان.
و فرجيه [ (1)] پشمين و جانمازي كه صوفيان بافته بودند به من داد و گفت: اين را پدر او به پدر من يادگار داده است. آن را به پدرت بده و به او بگو: با گردش روزگار بساز.
و با زباني شيوا اين شعر را خواند:
و ليس كعهد الدار يا ام مالك‌و لكن احاطت بالرقاب السلاسل (يعني: اي ام مالك، عهد و پيمان دنيا جز اين نيست كه به گردن‌ها زنجير مي‌اندازد.)
______________________________
[ (1)]- فرجيه: نوعي جامه پشمين فراخ با آستين‌هاي گشاده بسيار دراز كه از سر انگشتان در ميگذشته و منتهي اليه، يعني دهانه آستين‌ها بسته بوده است.
فرجي (به فتح فاء و راء) نيز نوعي از قباي بي بند گشاد است و در پيش آن بعضي تكمه افزايند و بيش‌تر بر فراز جامه پوشند- آنندراج (از لغتنامه دهخدا)
ص: 226
من از خدمت خسرو شاه پيش پدرم برگشتم و او را از آن احوال آگاه ساختم.
پدرم به گريه افتاد و گفت: اين مرد يقين كرده است كه به هلاك خواهد رسيد.» خسرو شاه و پسرش از پيشاور دور شدند و رفتند.
وقتي به شهر غور رسيدند غياث الدين آنان را نپذيرفت و به آنان روي نشان نداد. بلكه دستور داد آن دو را به يكي از دژها بفرستند.
اين آخرين زمان زندگي ايشان بود.
خسرو شاه آخرين پادشاه از ملوك آل سبكتكين است.
آغاز روي كار آمدن اين سلسله سال 366 هجري قمري و مدت فرمانروائي آنان نزديك به دويست و سيزده سال بود.
ملوك اين سلسله از لحاظ نيك رفتاري بهترين پادشاهان بودند مخصوصا جد او، سلطان محمود كه آثار جهاد او معروف و كارهائي كه براي آخرت كرده مشهور است.
لو كان يقعد فوق الشمس من كرم‌قوم باولهم او مجد هم قعدوا (يعني اگر مي‌شد كه قومي از جهة جوانمردي و بخشندگي بالاي خورشيد بنشينند آنان با پيشقدمي يا بزرگواري خود در آنجا مي‌نشستند) پاك و منزه خداوندي است كه فرمانروائي او زوال نمي‌يابد و گردش روزگار او را تغيير نمي‌دهد.
اي اف بر اين جهان پست باد كه چگونه چنين رفتاري با فرزندان خود مي‌كند.
از خداوند بزرگ مي‌خواهيم كه پرده را از پيش دل ما به يكسو زند و قلوب ما را بيدار سازد تا دنيا را به چشم حقيقت بنگريم. تا
ص: 227
به سوي خداوند رويم و جز او به چيز ديگري سرگرم نشويم. اوست كه به انجام هر كاري تواناست.
همچنانكه ما گفتيم، يكي از فضلاء خراسان آورده است كه خسرو شاه آخرين پادشاه سلسله آل سبكتكين بود. يكي ديگر نوشته است كه او در كشور خود از جهان رفت و پس از او پسرش ملكشاه به فرمانروائي رسيد.
اين موضوع را ضمن وقايع سال 559 ذكر خواهيم كرد.
بطور كلي راجع به آغاز روي كار آمدن غوريان به نظر من اختلاف وجود دارد و چنانچه حقيقت معلوم گردد انشاء اللّه تعالي آنرا اصلاح خواهم كرد.

خطبه سلطنت به نام غياث الدين‌

وقتي فرمانروائي غوريان در لاهور استقرار يافت و مملكتشان توسعه پيدا كرد و عساكر و اموالشان زياد شد غياث الدين به برادر خود شهاب الدين نوشت كه به نام وي خطبه سلطنت بخواند و او را به القاب سلاطين ملقب سازد.
لقب او شمس الدين بود. بعد ملقب به غياث الدين و الدنيا معين- الاسلام، قسيم امير المؤمنين گرديد.
به برادر خود نيز لقب «معز الدين» داد.
شهاب الدين بدين دستور عمل كرد و خطبه سلطنت به نام غياث الدين خواند.
ص: 228

دست يافتن غياث الدين بر هرات و ساير شهرهاي خراسان‌

وقتي شهاب الدين از اصلاح كار لاهور و ترتيب امور آن فراغت يافت پيش برادر خود، غياث الدين، رفت.
اين دو برابر وقتي به هم رسيدند رأيشان بر اين قرار گرفت كه به خراسان بروند و شهر هرات را محاصره كنند.
لذا با سپاهي انبوه به سوي هرات حركت كردند. در هرات جماعتي از تركان سنجري بودند.
دو برادر با لشكريان خود نزديك شهر فرود آمدند و آن جا را محاصره كردند و كار را بر مردم شهر سخت گرفتند تا اينكه بالاخره از پافشاري دست برداشتند و تسليم شدند و كساني را پيش آنها فرستادند و امان خواستند.
آن دو نيز درخواست مردم شهر را پذيرفتند و به آنان امان دادند و شهر را تحويل گرفتند.
آنگاه از اميران سنجري هر كه در شهر بود بيرون كردند.
غياث الدين، امير خرنك غوري را به نيابت از طرف خود در هرات گماشت و با برادر خود به فوشنج (پوشنك) [ (1)] رفت و آن شهر را
______________________________
[ (1)]- بوشنج يا فوشنج (به فتح شين)، صورت فارسي آن احتمالا پوشنگ، شهر قديم ايران در جنوب هريرود، به فاصله ده فرسنگي غرب جنوب غربي شهر هرات (در هريرود) است.
اين شهر پيش از اسلام وجود داشته و، به نقل روايات، سازنده آن بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 229
متصرف شد.
دو برادر بعد به شهرهاي بادغيس و كالين و بيوار رفتند و اينها را نيز تسخير كردند.
غياث الدين تمام اين شهرها را تحويل گرفت و با اهالي آنها به نيكي و خوشي رفتار كرد.
سپس غياث الدين به فيروز كوه و شهاب الدين به غزنه برگشت.
جا داشت كه هر يك از وقايع غوريان در سال مخصوص به خود ذكر مي‌شد ولي ما همه را يك جا جمع كرديم كه به دنبال هم آمده باشند. و قسمت‌هائي هم كه تاريخش شناخته نشده به حال خود مانده باشد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل پشنگ (پسر يا پدر افراسياب) يا شاپور اول ساساني بوده است.
فوشنج در حدود سال 29 هجري قمري به تصرف مسلمانان در آمد.
و در سال 41 و همچنين در سال 160 هجري بر اعراب شوريد.
بين سالهاي 92- 94 در دست خوارج بود.
در دوره طاهريان، كه مؤسس آن از مردم همين شهر بود، آرامشي پيدا كرد. پس از آن ضميمه سيستان شد.
سپس در سال 392 هجري قمري به تصرف غزنويان در آمد.
در سراسر قرون وسطي عنوان قلعه مستحكمي داشت و چون محل تقاطع راه‌هاي نيشابور به هرات و هرات به كوهستان بود، رونق تجارتي يافت.
اين شهر پس از فتوحات مغول به دست آل كرت افتاد. سرانجام در سال 782 هجري قمري بدست امير تيمور ويران گرديد.
دگر بار بنا شد. ولي احتمالا به سبب هجوم‌هاي ازبك و تركمن‌ها از بين رفت.
بقولي شهر غوريان كنوني در محل آن بنا شده است.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 230

دست يافتن شهاب الدين بر شهر آجره از شهرهاي هند

شهاب الدين وقتي از خراسان به غزنه بازگشت مدتي را به استراحت گذراند و قشون خود را نيز استراحت داد.
بعد رهسپار هند گرديد و شهر آجره را محاصره كرد. در اين شهر يكي از ملوك هند فرمانروا بود.
او وقتي به زور و قدرت نتوانست بر آن شهر غلبه كند به حيله و تدبير متوسل گرديد.
فرمانرواي هندي آن شهر زني داشت كه بر كارهاي وي مسلط بود و اعمال نفوذ مي‌كرد. شهاب الدين به او نامه‌اي نگاشت كه چنانچه وسائل تصرف شهر را فراهم آورد با وي ازدواج خواهد كرد.
زن جواب داد كه او براي ازدواج با وي مناسب نيست ولي دختر زيبائي دارد كه با وي زناشوئي خواهد كرد.
شهاب الدين نيز پيغام داد كه به اين ازدواج حاضر است.
در نتيجه اين توطئه و قول و قرار زن شوهر خود را زهر داد و مسموم ساخت و كشت و شهر را تسليم شهاب الدين كرد.
شهاب الدين پس از تصرف شهر دستور داد كه دختر را مسلمان كنند و به عقد وي در آوردند. آنگاه او را به غزنه فرستاد و برايش مقرري فراوان قرار داد.
معلمي را نيز مأمور ساخت كه به او قرآن تعليم دهد.
اما خود بعلت گرفتاريهاي زياد، ازو غافل ماند. تا اينكه
ص: 231
مادر آن دختر مرد. و پس از ده سال ديگر، خود دختر نيز وفات يافت، در حاليكه شوهرش شهاب الدين نه او را ديده و نه با او نزديكي كرده بود.
پس از درگذشت دختر، شهاب الدين برايش آرامگاهي ساخت و او را در آن جا دفن كرد.
مردم غزنه قبر او را زيارت مي‌كنند.
شهاب الدين سپس به هند برگشت. اين بار ديگر سختي‌هاي آن سرزمين بر او سهل شد. و گشودن بسياري از شهرهاي آن و تسلط بر فرمانروايان آن شهرها برايش آسان گشت. و از طرف ملوك هند بهره بيكران و اموال فراوان بدو رسيد. به حدي كه پيش ازو به هيچيك از ملوك مسلمان نرسيده بود.

پيروزي هندوستان بر مسلمانان‌

وقتي گزند و كشت و كشتار شهاب الدين در شهرهاي هندوستان شدت يافت و چيرگي و تسلط او بر مردم آن سرزمين زياد شد ملوك هند جمع شدند و با يك ديگر به مشورت پرداختند و بعضي، بعضي ديگر را درباره كوتاهي‌هائي كه كرده بودند سرزنش نمودند.
سرانجام با هم متفق الرأي شدند كه براي پيكار با شهاب الدين به يك ديگر دست اتحاد و ياري دهند.
بنابر اين به گردآوري و تجهيز لشكريان خود پرداختند.
هنديان از هر گوشه، با تحمل هر گونه دشواري و ناهمواري به
ص: 232
آنان روي آوردند و با هر نوع سلاحي كه داشتند به جنگ آمدند.
حاكم بر كليه اين ملوك كه گرد هم آمده بودند، زني بود كه از بزرگترين و فرمانروايان ايشان شمرده مي‌شد.
شهاب الدين وقتي خبر اجتماع ملوك هند و حركت آنان را شنيد خود نيز براي روبرو شدن با آنان پيشقدم گرديد و از غوريان و خلج‌ها و خراسانيان لشكري گران آراست و آماده نبرد ساخت.
دو لشكر متخاصم با هم روبرو گرديدند و به پيكار پرداختند.
هنوز مدت زيادي از شروع جنگ نگذشته بود كه مسلمانان شكست خوردند و هنديان آنان را تاراندند و كشتند و اسير كردند و به آنان ضرب شستي نشان دادند.
شهاب الدين در ميدان جنگ ضربتي خورد كه دست چپش از كار افتاد. ضربت ديگري نيز به سرش فرود آمد كه او را بر زمين انداخت.
تاريكي شب ميان دو سپاه پرده كشيد.
شهاب الدين حس كرد كه غلامان ترك او در تاريكي شب گريه مي‌كنند و او را ميان كشته‌شدگان مي‌جويند.
هنديان تازه از ميدان جنگ برگشته بودند.
شهاب الدين با هر كوششي كه بود با غلامان خود صحبت كرد و توانست به آنان بفهماند كه هنوز زنده است.
غلامان او خود را به سرعت به او رساندند و او را روي سر پيادگان به نوبت حمل كردند و بدين ترتيب تا سپيده صبح وي را به شهر آجره رساندند.
وقتي خبر سلامت او در ميان مردم شايع شد از اطراف شهرها پيش وي آمدند و به وي تهنيت گفتند.
شهاب الدين پس از اينكه از بستر برخاست نخستين كاري كه
ص: 233
كرد اين بود كه اميران غوري را كه گريخته و او را به چنگ دشمن انداخته بودند فرا خواند.
آنگاه جوال اسب‌هاي آنان را پر از جو كرد و سوگند ياد كرد كه اگر آن جوها را نخورند گردنشان را خواهد زد.
آنان نيز از روي ناچاري جوها را خوردند.
وقتي خبر اين واقعه به غياث الدين رسيد، به برادر خود، شهاب الدين، نامه‌اي نگاشت و او را به خاطر شتابزدگي و اقدام عجولانه‌اش سرزنش كرد. و سپاهي انبوه براي كمك به وي گسيل داشت.

پيروزي مسلمانان بر هند

وقتي شهاب الدين سالم ماند و به شهر آجره برگشت و از طرف برادرش غياث الدين كمك برايش رسيد، هنديان نيز بازگشتند و اسلحه خود را تجديد كردند و به تعداد جمعيت خود افزودند و در عوض كساني كه از ايشان كشته شده بودند، كسان ديگري را گماشتند.
آنگاه ملكه آنان با اين سپاه كه از شدت بسياري فضا را تنگ مي‌كرد براي جنگ با شهاب الدين به حركت در آمد.
شهاب الدين براي آنكه اين زن را فريب دهد نامه‌اي به وي نگاشت و وعده داد كه چنانچه دست از جنگ بردارد و تسليم شود با وي ازدواج خواهد كرد.
ولي ملكه هندوان اين پيشنهاد را نپذيرفت و پاسخ داد: يا جنگ كن، يا شهرهايي كه در سرزمين هند تصرف كرده‌اي پس بده
ص: 234
و به غزنه برگرد.» شهاب الدين جواب داد كه به غزنه باز خواهد گشت ولي قبلا از برادر خود غياث الدين اجازه خواهد گرفت.
منظور او از اين جواب نوعي نيرنگ و فريب بود.
ميان دو لشكر رودخانه وجود داشت و هندوان راه گذرگاه آب را نگهباني مي‌كردند به شدتي كه مسلمانان نمي‌توانستند از آب بگذرند. و منتظر بودند كه به خيال خودشان ببينند پاسخ غياث الدين از چه قرار خواهد بود.
در چنين حالي بسر مي‌بردند كه ناگهان مردي هندي به خدمت شهاب الدين رسيد و به او اطلاع داد كه گذرگاهي را مي‌شناسد كه به قشون هنديان نزديك است. و درخواست كرد كه قشوني همراه وي فرستاده شود تا از آن گذرگاه عبورشان دهد كه خود را به هنديان برسانند و بر آنان حمله كنند و آنان را غافلگير سازند.
شهاب الدين ترسيد از اينكه مكر و حيله‌اي در كار باشد. لذا چند نفر ضامن از اهالي آجره و مولتان بر او گماشت. و لشكري انبوه همراه او گسيل داشت.
فرماندهي اين لشكر را نيز به امير حسين بن خرميل غوري سپرد امير حسين كسي بود كه بعد به فرمانروائي هرات رسيد. او از لحاظ دليري و زيركي و خردمندي مقامي مشهور داشت.
اين قشون همراه آن هندي حركت كردند و از رود گذشتند.
هنديان موقعي خبردار شدند كه مسلمانان با آنان در آميخته و شمشير بر رويشان كشيده بودند.
از طرف ديگر هنوز موكلين هندي به نگهباني گذرگاه آب مشغول بودند كه شهاب الدين و باقي قشون او نيز از رود گذشتند و هنديان را از همه طرف احاطه كردند و شعار اسلام را ندا در دادند و
ص: 235
دست به كشتار هندوان گذاشتند و بسياري از ايشان را به قتل رساندند.
از هنود، جز كساني كه مسلمانان نتوانستند آنان را بكشند يا اسير كنند، بقيه به هلاك رسيدند.
ملكه آنان نيز كشته شد.
پس از اين پيكار شهاب الدين بر شهرهاي هندوستان تسلط بسيار يافت و آن نواحي را از فساد هندوان ايمن ساخت.
هندوان پرداخت مبالغي پول را تعهد كردند و- گروگان‌هائي را تسليم شهاب الدين نمودند و با او صلح كردند.
شهاب الدين، شهر دهلي را به مملوك خود قطب الدين ايبك واگذار كرد.
دهلي مركز شهرهايي بود كه شهاب الدين در هندوستان فتح كرده بود.
او بعد قشوني از افراد خلج [ (1)] همراه امير محمد بن
______________________________
[ (1)]- خلج (به فتح خا و لام): (اصلا شايد قلچ)، نام يكي از قبائل ترك است.
خلج‌ها در قرن چهارم هجري قمري در قسمت جنوبي افغانستان كنوني، بين سيستان و هند، مي‌زيستند.
خلج‌ها ظاهرا هيچگاه واحد سياسي مستقلي نبوده‌اند، بلكه هر جا ذكر آنها رفته است به عنوان سرباز مزدور يا مستحفظين فرمانروايان خارجي بوده است.
سركردگان آنها گاه سلسله‌هاي مستقلي تشكيل داده‌اند كه معروف‌ترين آنها سلسله خلجي هند است.
بموجب بعضي اقوال غلجائي‌هاي افغاني زبان بعضي از نواحي جنوب بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 236
بختيار به ساير نواحي هندوستان فرستاد.
آنان از شهرهاي هند مواضعي را تصرف كردند كه هيچ مسلماني قبلا بدان نقاط نرسيده بود.
بدين نحو پيش رفتند تا از جهة مشرق به حدود چين نزديك شدند.
دوستي دارم كه از بازرگانان است. او دو جنگ را براي من تعريف كرد شبيه دو جنگي كه در اين جا شرح داده شد. فقط بين آنها اختلافات هست.
بدين جهة ما آن دو حادثه را نيز ضمن وقايع سال 588 هجري ذكر كرده‌ايم.

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال يعقوب كاتب در بغداد در گذشت. او در مدرسه نظاميه سكونت داشت.
پس از مرگ وي متولي اموال موروثي در آن جا حضور يافت و در حجره‌اي را كه محل سكونت وي بود مهر و موم كرد.
فقها كه چنين ديدند شورش كردند و متولي را كتك زدند و ما ترك يعقوب كاتب را گرفتند.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل و جنوب شرقي افغانستان كنوني اعقاب افغاني شده خلج‌ها هستند.
در ايران بنا بر مشهور خلج‌ها نخست به عراق عجم مهاجرت كردند. و خلجستان در آن جا از آنان نام گرفته است.
قشقائي‌ها را نيز غالبا از اعقاب خلج‌ها مي‌شمارند.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 237
عادت داشتند كه هر وقت در آن مدرسه كسي كه مي‌مرد كه وارثي نداشت براي تصاحب ما يملك او چنين جنجالي بر پا مي‌كردند.
حاجب در گاه در اين حادثه دو تن از فقها را مجرم شناخت و دستگير كرد و مجازات نمود و به زندان انداخت.
فقيهان مدرسه را بستند و كرسي واعظان را در كوچه انداختند و شب را بر بام مدرسه رفتند و استغاثه كردند و رسوم ادب را كنار گذاشتند.
در آن وقت مدرس ايشان شيخ ابو النجيب بود كه خود را در پاي عمارت التاج، اقامتگاه خليفه، افكند و پوزش طلبيد.
خليفه نيز او را عفو كرد.
در اين سال امير حسام الدين تمرتاش صاحب ماردين و ميافارقين، دار فاني را بدرود گفت.
مدت فرمانروائي او سي سال و اندي بود. پس از او پسرش نجم الدين البي زمام امور فرمانروائي را بدست گرفت.
در اين سال ابو الفضل محمد بن عمر بن يوسف ارموي شافعي محدث از جهان رخت بر بست.
او در سال 459 به دنيا آمده بود.
ص: 238
در اين سال، در ماه شوال، ابو الاسعد عبد الرحمن قشيري، از دنيا رفت.
او شيخي از شيوخ خراسان بود.
در اين سال خروسي در بغداد تخم گذاشت. يك باز نر هم دو تخم گذاشت. يك شتر مرغ ماده نيز كه جفت نر نداشت بيضه‌اي نهاد.
ص: 239

548 وقايع سال پانصد و چهل و هشتم هجري قمري‌

شكست خوردن سلطان سنجر از غزان و غارتگري غزان و ساير اعمال ايشان در خراسان‌

در اين سال، در ماه محرم، سلطان سنجر سلجوقي از تركان غز شكست خورد.
غزان طائفه‌اي از تركان مسلمان بودند كه در ما وراء النهر اقامت داشتند.
وقتي شهر خطا به تصرف در آمد، ايشان را، چنانكه پيش از اين ياد كرديم، از آن جا بيرون راندند.
غزان نيز كه توده‌اي انبوه بودند به خراسان روي آوردند و
ص: 240
در نواحي بلخ به گله داري و دامپروري پرداختند.
اين طائفه اميراني داشتند كه اسم يكي از آنان دينار و نام ديگري بختيار بود، يكي طوطي و ديگري ارسلان نام داشت، يكي به جغر و ديگري به محمود موسوم بود.
امير قماج كه بلخ را به اقطاع در اختيار داشت خواست آنان را از اين شهر دور كند ولي آنان به او اموال و هدايائي پيشكش كردند، در نتيجه، او از سرشان دست برداشت و برگشت.
از آن پس غزان در آن جا به وضعي پسنديده اقامت كردند به كسي آزار نمي‌رساندند، نماز مي‌گزاردند و زكوة مي‌پرداختند.
بعد وقتي امير قماج به سوي آنان بازگشت و امر كرد كه از شهر او بروند، از اين فرمان امتناع كردند و در برابر او با يك ديگر متحد شدند. دسته‌اي به دسته ديگر پيوست طوائف ديگري از تركان نيز با آنان ملحق گرديدند.
امير قماج كه چنين ديد با ده هزار سوار به سر وقت ايشان شتافت.
اميران غز پيش او رفتند و ازو درخواست كردند كه از تقصيرشان بگذرد و ايشان را در چراگاه‌هائي كه هستند به حال خود بگذارد.
ضمنا حاضر شدند كه از هر خانه‌اي دويست درهم نقره به او بپردازند.
ولي امير قماج نپذيرفت و سخت گرفت و جدا از آنان خواست كه از سرزمين او بيرون بروند.
آن اميران نيز ازو برگشتند و كسان خود را گرد آوردند و با امير قماج به پيكار پرداختند.
در اين جنگ قماج شكست خورد.
ص: 241
غزان اموال او و دارائي قشون او را به غارت بردند و ميان نظاميان و مردم غير نظامي كشتار بسيار كردند. زنان و كودكان را اسير ساختند و به بردگي انداختند و هر كار ناشايسته‌اي را انجام دادند. فقيهان را به قتل رساندند و مدارس را ويران كردند.
شكستي كه امير قماج از غزان خورد بدانجا منتهي شد كه او به مرو رفت و جريان واقعه را به سلطان سنجر كه در مرو بود اطلاع داد.
سنجر به آنان نامه‌اي تهديد آميز نگاشت و فرمان داد كه آن سرزمين را ترك گويند.
ولي آنان عذر خواستند و پرداخت مبلغ گزافي را وعده دادند تا سنجر از آنان بگذرد و بگذارد كه در چراگاه‌هاي خود باقي بمانند.
سلطان سنجر به اين درخواست پاسخ مساعد نداد و پيشنهادشان را قبول نكرد.
سنجر متعاقب اين امر لشكريان خود را از اطراف شهرها گرد آورد و بيش از يكصد هزار سوار جمع كرد و به سركوبي ايشان شتافت.
ميان آنان جنگي سخت در گرفت و سرانجام لشكريان سنجر شكست خوردند و گريختند.
خود او نيز گريخت.
غزان سر در پي ايشان نهادند و بر هر كه دست يافتند گرفتند و كشتند و اسير كردند. به نحوي كه از كشته‌ها پشته‌ها ساخته شد.
در اين جنگ علاء الدين قماج به قتل رسيد. سلطان سنجر و جمعي از اميران او نيز اسير شدند.
غزان كليه اميران را گردن زدند.
اما سلطان سنجر، غزان جمع شدند و در برابر او زمين را بوسيدند و گفتند: «ما بندگان تو هستيم و از اطاعت تو خارج نمي-
ص: 242
شويم. ما ميدانستيم كه تو نمي‌خواستي با ما بجنگي ولي تو را به اين كار وادار كردند. بدين جهة تو باز هم پادشاه ما هستي و ما بندگان توايم.» بدين ترتيب دو ماه يا سه ماه گذشت.
غزان همراه سلطان سنجر وارد مرو شدند كه در آن زمان كرسي‌نشين سرزمين خراسان بود.
امير بختيار سر دسته غزان از سلطان سنجر خواست كه مرو را به اقطاع بدو واگذار كند.
سنجر جواب داد: مرو دار الملك است. پايتخت است و واگذاري اين شهر به كسي مجاز نيست.
غزان از اين حرف به خنده افتادند و امير بختيار براي او شيشكي بست.
سنجر وقتي چنين ديد از تخت فرمانروائي پائين آمد و به- خانقاه مرو رفت و از سلطنت توبه كرد.
غزان بر شهرها دست يافتند و بيدادگري‌هائي از ايشان ديده شد كه نظير آنها شنيده نشده بود.
در نيشابور مردي را به سمت والي منصوب ساختند كه بر مردم باج و خراج سرانه بسيار بست و براي گرفتن پول ستم‌ها روا مي‌داشت و مردم را مضروب مي‌ساخت.
در بازارها سه جوال آويخت و گفت: «مي‌خواهم كه اين جوال‌ها از طلا پر شود.» مردم شورش كردند و او و افرادش را كشتند.
غزان در صدد تلافي بر آمدند و به نيشابور تاختند و وارد شهر شدند و شهر را به نحوي ظالمانه غارت كردند و آن را چنان
ص: 243
كوبيدند كه با زمين هموار برابر گرديد.
اهالي نيشابور را از كوچك و بزرگ به قتل رساندند و شهر را آتش زدند.
همه قاضيان و علما را نيز كشتند و از جمله كساني كه خونشان ريخته شد حسين بن محمد ارسابندي، و قاضي علي بن مسعود، و شيخ محمد بن يحيي بود.
شاعران در سوك محمد بن يحيي مرثيه‌هاي بسيار سرودند.
از آن جمله شعر ذيل است كه علي بن ابراهيم كاتب ساخته است:
مضي الذي كان يجني الدر من فيه‌يسيل بالفضل و الافضال واديه
مضي ابن يحيي الذي قد كان صوب حيالابرشهر و مصباحا لداجيه
خلا خراسان من علم و من ورع‌لما نعاه الي الافاق ناعيه
لما اما توه مات الدين وا اسفامن ذا الذي بعد محيي الدين يحييه (يعني: در گذشت كسي كه هنگام سخن در و گوهر از دهان خود ميريخت و با سيل فضل و دانش و داد و دهش سرزمين خود را سيراب مي‌ساخت.
رفت ابن يحيي كه راه حق و زندگي براي ابر شهر [ (1)] و
______________________________
[ (1)]- ابر شهر (به فتح الف و ب): نام قديم شهر نيشابور است.
گفته‌اند كه ابر شهر به معني شهر اپرنگ است و اپرنك (Aparnak( مهم‌ترين قبيله از سه قبيله داهه بود كه دولت پارت را تاسيس كردند.
اينكه ابر شهر را به معني شهر بالا گرفته‌اند نادرست است.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 244
چراغي براي تاريكي آن بود.
وقتي خبر مرگ او را به آفاق رساندند خراسان از علم و فضل و زهد و پرهيز خالي شد.
وقتي او را كشتند، دين نيز كشته شد و مرد. اي افسوس! ديگر چه كسي بعد از محيي الدين، دين را احيا مي‌كند ..) وصف اعمالي كه در سراسر آن شهرها از غزان سر زد دشوار است. در خراسان هيچ شهري نماند كه غزان غارت نكردند بجز هرات و دهستان كه به علت استحكاماتي كه داشت از حمله غزان جلوگيري كرد.
يكي از مورخان خراسان راجع به غزان مطالبي ذكر كرده كه در آنها وضوح بيش‌تري است.
او گفته است: غزان قومي بودند كه در روزگار خلافت مهدي خليفه عباسي از نواحي ثغر كه جزء تركستان است به ما وراء النهر منتقل شدند و اسلام آوردند.
مقنع كه كارهاي خارق العاده‌اي مي‌كرد و در شعبده دست داشت، از آنان ياري خواست تا كار خود را به انجام رساند.
وقتي قشوني به سر وقت مقنع فرستاده شد كه او را از ميان بردارند، غزان از پشتيباني مقنع دست كشيدند و او را تسليم دشمن كردند.
اين عادت غزان بود و با هر دولتي كه روي كار مي‌آمد همين معامله را مي‌كردند. نظير همين كار را با ملوك خاقانيه كردند.
وقتي تركان قارغلي آنان را قلع و قمع كردند و از زادگاه‌هايشان- راندند، امير زنگي بن خليفه شيباني كه به حدود طخارستان تسلط داشت، آنان را نزد خود خواند و در شهرهاي خود فرود آورد.
روزگار ميان امير زنگي و امير قماج عداوتي پيش آورده
ص: 245
بود. اين دشمني نيز از آن جهة بود كه در نزديكي يك ديگر ميزيستند و هر يك از آن دو مي‌خواست بر ديگري چيره شود و بر او تحكم كند.
از اين رو بود كه امير زنگي با پشتيباني غزان به تقويت خود پرداخت.
غزان همراه او به بلخ رفتند تا با امير قماج دست و پنجه نرم كنند.
امير قماج به غزان نامه‌اي نوشت و وعده‌هائي داد. لذا به- جانب امير قماج متمايل شدند.
در نتيجه، در بحبوحه جنگ به امير زنگي خيانت كردند و از پشتيباني او دست كشيدند.
امير زنگي و پسرش اسير شدند و امير قماج پسر زنگي را كشت و گوشت او را به خورد پدرش داد.
بعد پدرش را هم كشت.
امير قماج پس از اين پيروزي به غزان در برابر خدمتي كه كرده بودند مواضعي را واگذاشت و استفاده از چراگاه‌هاي شهر خود را براي ايشان مجاز ساخت.
وقتي حسين بن حسين غوري در غزنه قيام نمود و به خيال تصرف بلخ افتاد، امير قماج و لشكريانش با تركان غز بر او خروج كردند.
اين بار هم غزان ناگهان از امير قماج كناره گرفتند و به- حسين غوري پيوستند و نتيجه اين شد كه غوري بلخ را گرفت.
وقتي سلطان سنجر رهسپار بلخ گرديد غوري پس از جنگي كه به شكست وي منتهي شد از بلخ رفت. بعد به خاطر عجزي كه از مقاومت در برابر سنجر داشت به خدمت او حضور يافت و پوزش خواست.
ص: 246
سنجر او را به غزنه باز گرداند.
غزان در نواحي طخارستان باقي ماندند و امير قماج به علت خيانتي كه غزان به او كرده بودند در دل خود نسبت به ايشان خشم و كينه شديدي داشت.
بدين جهة تصميم گرفت كه آنان را از شهرهاي خود دور كند. آنان هم اجتماع كردند و طوائف ديگري از تركان نيز به ايشان پيوستند و ارسلان بوقاي تركي را نيز به سرداري خود برگزيدند.
امير قماج نيز قشون خود را گرد آورد و با غزان روبرو شد.
يك روز تمام تا شب جنگ كردند و بالاخره امير قماج و قشونش شكست خوردند او و پسرش- ابو بكر- اسير شدند و هر دو نيز به قتل رسيدند.
غزان بر نواحي بلخ استيلا يافتند و در آن جا با غارت و چپاول و كشتار به تبهكاري و فساد پرداختند.
وقتي خبر فتنه ايشان بگوش سلطان سنجر رسيد لشكريان خود را گرد آورد و به سروقت آنان رفت.
غزان به او نامه نگاشتند و به طفره رفتن و عذر خواهي كردن پرداختند. ولي سلطان معاذير ايشان را نپذيرفت.
مقدمه لشكر سلطان سنجر كه محمد بن ابو بكر بن قماج مقتول، و مؤيد اي‌ابه هم در آن بودند، در ماه محرم سال 548 هجري به غزان رسيدند.
غزان كه به سلطان سنجر پيام فرستاده و عذر خواسته بودند و وعده پرداخت پول داده و عهد كرده بودند كه از كليه اوامر او اطاعت كنند وقتي ديدند سخنشان مورد قبول سلطان واقع نگرديد و سنجر بدانها جواب منفي داد، با لشكر او روبرو شدند و جنگ كردند و سرسختي و پافشاري بكار بردند و نبرد را ادامه دادند تا وقتي كه
ص: 247
قشون سلطان سنجر شكست خورد و گريخت و خود سلطان سنجر نيز با آنان سر به فرار نهاد.
شكت‌خوردگان، به بدترين وجهي رو به سوي بلخ آوردند و غزان نيز تعقيبشان كردند.
دو لشكر يك بار ديگر با هم در افتادند و جنگيدند و سلطان سنجر باز هم شكست خورد و در ماه صفر اين سال به حال فرار وارد مرو گرديد.
غزان متوجه مرو شدند.
لشكريان خراسان وقتي خبر نزديك شدن آنان را شنيدند، رميده و وحشت زده شدند و از پيش آنان گريختند زيرا در دلشان ترس و رعب غزان راه يافته بود.
همينكه سلطان سنجر و قشونش از مرو دور شدند غزان داخل شهر گرديدند و آن را به فاحش‌ترين و بدترين وجه غارت كردند.
اين واقعه در ماه جمادي الاولاي اين سال اتفاق افتاد.
از توده مردم شهر و بزرگان مرو عده بسياري به قتل رسيدند كه از آن جمله بود قاضي القضاة حسن بن محمد ارسابندي، و قاضي علي بن مسعود و چند تن ديگر از ائمه علماء.
سلطان سنجر وقتي از مرو بيرون رفت عازم اندرابه شد ولي غزان او را اسير گرفتند و همچنانكه عادت داشت بر روي تخت نشاندند و جلوي او ايستادند و اظهار اطاعت و فرمانبرداري كردند.
آنگاه، در ماه رجب اين سال، بار ديگر براي غارت و چپاول به مرو برگشتند.
اهالي مرو از ورود ايشان به شهر جلوگيري كردند و با آنان به زد و خورد پرداختند و تا آنجا كه يارائي داشتند در دفاع از خود كوشش و جد و جهد به كار بردند.
ص: 248
ولي بالاخره عاجز شدند و از پايداري دست برداشتند و تسليم غزان گرديدند.
غزان نيز شهر را بدتر از بار اول يغما كردند و هيچ چيزي در آن جا باقي نگذاشتند.
از سلطان سنجر، كليه اميران خراسان، و وزير او- طاهر بن فخر الملك بن نظام الملك، كناره گرفته و او را ترك گفته بودند و جز عده قليلي از خاصان و خادمان او كس ديگري پيشش نبود.
اميران او وقتي به نيشابور رسيدند، ملك سليمانشاه پسر سلطان محمد، را به نزد خود فرا خواندند.
سليمانشاه در نوزدهم جمادي الاخر اين سال به نيشابور رسيد.
بزرگان خراسان كه او را دعوت كرده بودند، در اطرافش گرد آمدند و خطبه سلطنت به نامش خواندند.
در همين ماه، يعني جمادي الاخر جماعتي از قشون سلطاني به توده انبوهي از غزان حمله بردند و غلبه يافتند و بسياري از آنان را كشتند. باقي غزان نيز به حال فرار پيش اميران خود رفتند و با آنان اجتماع كردند.
لشكرياني هم كه به خدمت ملك سليمانشاه گرد آمده بودند به جست و جوي غزان رهسپار مرو شدند.
همينكه غزان خود را به آنان نشان دادند و چشم آنان به غزان افتاد، از ميدان جنگ روي گرداندند و گريختند و راهي نيشابور شدند.
غزان سر در پي فراريان نهادند و در راه خود از طوس گذشتند.
در طوس كه مركز عالمان و زاهدان بود دست به غارت و چپاول گذاردند. زنان را اسير گرفتند و مردان را كشتند و مساجد و خانه‌ها را ويران كردند.
ص: 249
از سراسر ولايت طوس جائي سالم نماند مگر شهري كه در آن مشهد علي بن موسي الرضاست و مواضع اندك ديگري كه ديوار داشتند.
از بزرگان اهالي طوس كه كشته شدند امام ايشان محمد مارشكي، و رئيس علويان شهر علي موسوي، و خطيب شهر اسماعيل بن محسن، و شيخ الشيوخ شهر محمد بن محمد بود.
غزان، از شيوخ نيكوكار در طوس هر كه بود نابودش كردند و از آن جا رهسپار نيشابور شدند.
در ماه شوال سال 549 هجري به نيشابور رسيدند و بدون برخورد با مانع يا مدافع وارد شهر شدند. آن جا را تند و بيرحمانه تاراج كردند و اهالي را كشتند و بقدري در كشتار خود زياده‌روي كردند كه گمان بردند احدي را زنده نگذاشته‌اند.
كشته‌شدگان دو محله به شمارش آمدند و فقط تعداد مرداني كه به قتل رسيده بودند به پانزده هزار تن بالغ مي‌گرديد سواي زنان و كودكان.
غزان زنان و كودكان را به اسارت بردند و اموال مردم را گرفتند.
بيشتر اهالي به مسجد جامع منيعي پناه بردند و اجتماع كردند.
غزان آن جا را نيز در حلقه محاصره گرفتند.
مردم در جلوگيري از ورودشان عاجز شدند. لذا غزان وارد مسجد گرديدند و تا آخرشان را به قتل رساندند.
آنان از هر مردي مطالبه پول و مال مي‌كردند و وقتي مال خود را به ايشان مي‌داد، خونش را مي‌ريختند.
بسياري از پيشوايان علماء و نيكوكاران شهر را از دم تيغ گذراندند.
محمد بن يحيي فقيه شافعي كه در زمانه نظير نداشت و مردم از
ص: 250
دورترين نقاط غرب و شرق پيشش مي‌رفتند، كشته شد.
او را جمعي از علماء مرثيه گفتند. از آن جمله ابو الحسن علي بن ابو القاسم بود كه شعر ذيل را سرود:
يا سافكا دم عالم متجرقد طار في اقصي الممالك صيته
باللّه قل لي يا ظلوم و لا تخف‌من كان يحيي الدين كيف تميته (يعني: اي كسي كه خون عالم بسيار دانائي را ريختي كه آوازه فضل و دانش او به دورترين كشورها رفته است، ترا بخدا، اي بيدادگر! نترس و به من بگو چگونه جان كسي را مي‌گيري كه دين اسلام را جان مي‌داد؟) ديگر از كساني كه به قتل رسيدند زاهد عبد الرحمن بن عبد الصمد اكاف، و احمد بن حسين كاتب نوه قشيري، و ابو البركات فراوي، و امام علي صباغ متكلم، و احمد بن محمد بن حامد، و عبد الوهاب ملقابادي، و قاصي صاعد بن عبد الملك بن ساعد، و حسن بن عبد الحميد رازي و گروهي بسيار از پيشوايان روحاني و زاهدان و نيكوكاران بودند.
غزان در نيشابور هر چه كتابخانه بود سوزاندند و از اين بليه سالم نماند مگر برخي از آنها.
بعد به محاصره شارستان [ (1)] پرداختند كه بسيار بلند و مستحكم بود. آنرا احاطه كردند ولي اهالي آن از بالاي ديواري كه در اطرافش كشيده بود با آنان مبارزه نمودند.
غزان سپس به جوين روي آوردند و آن جا را غارت كردند.
______________________________
[ (1)]- شارستان قسمتي از شهر را مي‌گفتند كه مانند قلعه گرداگردش ديوار كشيده شده بود.
ص: 251
مردم بحر آباد كه از اعمال جوين بود با آنان جنگيدند و در راه خدا جانبازي و فداكاري كردند و به حفظ و حمايت از مال و ناموس خود پرداختند.
ولي باقي نواحي جوين مورد غارت و چپاول غزان واقع شدند.
غزان از جوين روانه اسفرائين گرديدند و آن جا را نيز غارت كردند و ويران ساختند. مردمش را كشتند و در اين كشتار نيز زياده‌روي كردند.
از كساني كه كشته شدند عبد الرشيد اشعثي بود كه از بزرگان دولت سلطان سنجر به شمار مي‌رفت.
بعد منصب خود را ترك گفت و به اشتغال به علم و طلب آخرت روي آورد.
ديگر ابو الحسن فندروجي بود كه فضائل بسيار داشت مخصوصا در ادبيات.
غزان پس از فراغت از كار جوين و اسفراين به نيشابور برگشتند و آنچه را كه در آنجا پس از غارت اول باقي مانده بود به يغما بردند.
بسياري از اهالي نيشابور از دست غزان به شهرستان پناه برده بودند ولي غزان آن جا را نيز محاصره كردند و بر آن دست يافتند و اموالي كه اهالي آنجا و اهالي نيشابور داشتند به غارت بردند.
در ميان زنان و كودكان نيز دست به يغما و چپاول گذاردند و كاري كردند كه كافران با مسلمانان نكرده بودند.
دزدان و ولگردان هم درين ميان فرصت پيدا كرده بودند و نيشابور را بدتر از غزان غارت مي‌كردند و كارهائي زننده‌تر از
ص: 252
كارهاي غزان از ايشان سر مي‌زد.
كار سليمان شاه كه مردي بد رفتار بود و سوء تدبير داشت رو به ضعف نهاد.
وزير او طاهر ابن فخر الملك بن نظام الملك نيز در ماه شوال سال 548 از دنيا رفت و ناتواني او فزوني يافت.
ملك سليمانشاه بعد از طاهر، وزارت خود را به پسر او، نظام الملك ابو علي حسن بن طاهر داد و امور دولت او بكلي مختل و منحل گرديد.
بنابر اين در ماه صفر سال 549 از خراسان رفت و به گرگان مراجعت كرد.
پس از رفتن او اميران خراسان جمع شدند و به خان محمود بن محمد بن بغراخان، كه خواهرزاده سلطان سنجر بود نامه نگاشتند و بر منابر خراسان به نام او خطبه خواندند و او را به نزد خود دعوت كردند و زمام امور خود را بدو سپردند و به فرمانبرداري او گردن نهادند.
اين واقعه در شوال سال 549 روي داد.
آنگاه همراه خاقان محمود بن محمد به سر وقت غزان رفتند كه در آن وقت به محاصره هرات اشتغال داشتند.
ميان آنان جنگ‌هائي در گرفت كه در اكثر آنها پيروزي با غزان بود.
غزها در ماه جمادي الاول سال 550 هجري از هرات به مرو بازگشتند و ضبط اموال مردم را از سر گرفتند.
خاقان محمود بن محمد به نيشابور برگشت و مؤيد اي‌ابه بر او غلبه كرد به نحوي كه ما در جاي خود ذكر خواهيم كرد.
ص: 253
مؤيد بعد به غزان نامه نگاشت و پيشنهاد صلح كرد. در نتيجه، در ماه رجب سال 550 با هم صلح نمودند و قرار متاركه جنگ دادند كه روي فريب و فساد بود و صميميتي نداشت.
باقي اخبار ايشان ضمن وقايع سال 552 خواهد آمد.

دست يافتن مؤيد بر نيشابور و ساير نقاط

سلطان سنجر غلامي داشت كه نامش اي‌ابه و لقبش مؤيد بود.
هنگامي كه آتش فتنه غزان شعله‌ور بود او پيش افتاد و كارش بالا گرفت و بسياري از اميران به اطاعت او در آمدند.
مؤيد اي ابه بر نيشابور و طوس و نسا [ (1)] و ابيورد و
______________________________
[ (1)]- نسا (به كسر نون) شهري است در خراسان بر دامنه كوه، ميان كوه و بيابان با نعمت بسيار و هواي بد و آب‌هاي روان.
(از حدود العالم) شهري است از خراسان نزديك سرخس و ابيورد و باني آن فيروز بن يزدجرد است، جد انوشيروان، و لهذا شهر فيروز مي‌گفته‌اند.
شهري است خوش آب و هوا و كثير الفواكه ليكن عرق مدني كه رشته گويند در آن بسيار مي‌شود. حتي در تابستان كمتر كسي است كه بدين بلا مبتلا نبود.
(از فرهنگ نظام)
ص: 254
شهرستان [ (1)] و دامغان استيلا يافت.
او غزها را از جميع آن نواحي دور كرد و گروه بسياري از آنان را كشت.
او رفتار خود را نيكو ساخت و ميان رعايا به عدل و داد پرداخت و از مردم دلجوئي كرد. مردم را از دادن خراج معاف ساخت و در رعايت حال خانه داران كوشيد.
بدين ترتيب فرمانروائي او در شهرها استقرار يافت و رعيت به خاطر نيكرفتاري او به او نزديك شدند و مقامش بالا رفت و تعداد كسان و يارانش افزايش يافت.
خاقان محمود بن محمد به او نامه‌اي نگاشت و ازو خواست كه به حضور او برود و شهرها را تسليم وي كند.
ولي او از اين كار امتناع كرد.
متعاقبا پيك‌ها و پيام‌هائي ميان آنان رد و بدل گرديد تا آخر قرار بر اين شد كه مؤيد اي‌ابه مبلغي به ملك محمود بپردازد.
لذا ملك محمود ازو دست برداشت.
از آن پس مؤيد اي‌آبه و ملك محمود به اقامت در شهرهاي خود ادامه دادند.
______________________________
[ (1)]- نام شهري است در خراسان به فاصله سه روز از نسا.
(از دائرة المعارف اسلامي) شهر كوچكي است از شهرهاي مرزي خراسان و خوارزم در نزديكي نسا كه آن را امير خراسان عبد الله بن طاهر در زمان خلافت مامون بنا نهاد.
(از انساب سمعاني) نام شهري است بخراسان ميان نيشابور و خوارزم و از آن جاست محمد شهرستاني صاحب ملل و نحل.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 255

دست يافتن اينانج بر ري‌

اينانج يكي از غلامان سلطان سنجر بود.
وقتي فتنه غزان برخاست و وقايعي روي داد كه ما ذكر كرديم، او از خراسان گريخت و به ري رفت. در آنجا استيلا يافت و اقامت گزيد.
آنگاه به سلطان محمد شاه بن محمود صاحب همدان و اصفهان و غيره خادمان و هدايائي فرستاد و با آنها او را راضي ساخت و اظهار اطاعت كرد.
بنابر اين در ري ماند تا وقتي كه ملك محمود وفات يافت.
پس از درگذشت او اينانج بر ري و عده‌اي ديگر از شهرهايي كه نزديك ري بودند دست يافت و آنها را به تصرف در آورد.
بدين جهة كارش بالا گرفت و شانش زياد شد و تعداد سپاهيان او به ده هزار سوار رسيد.
وقتي ملك سليمانشاه همدان را، به نحوي كه ذكر خواهيم كرد، متصرف شد، اينانج به حضور او رفت و از او فرمانبرداري كرد تا او را با خود يار سازد.
اين در زماني بود كه سليمانشاه در خراسان به سر مي‌برد. و او كار خود را بدين وسيله استقرار و تقويت بخشيد.
ص: 256

كشته شدن ابن سلار وزير الظافر و وزارت عباس‌

در اين سال، در ماه محرم، عادل بن سلار، وزير الظافر بالله خليفه مصر، كشته شد.
عباس بن ابو الفتوح بن يحيي صنهاجي، پسر خوانده عادل، او را به قتل رساند.
قتل او را امير اسامة بن منقذ توصيه كرد و خليفه الظافر بالله نيز موافقت فرمود.
لذا عباس به پسر خود، نصر، فرمان داد كه عادل را بكشد.
نصر هم هنگامي كه عادل در نزد جده وي، مادر عباس، بود داخل اطاقش شد و او را كشت.
پس از كشته شدن عادل، عباس كه پسرخوانده‌اش بود به وزارت خليفه مصر منصوب گرديد.
اين عباس، همچنانكه پيش از اين گفتيم، از كشور مغرب به مصر آمد و در مصر خياطي ياد گرفت و خياط ماهري شد.
عادل بن سلار وقتي با مادر او زناشوئي كرد، او را مورد محبت قرار داد و در تربيت او كوشيد.
عباس هم نيكوئي‌هاي او را بدين ترتيب پاداش داد كه او را كشت و جايش را گرفت.
در مصر معمولا وزارت از آن كسي بود كه آن را به زور قدرت بدست مي‌آورد. خلفا در پشت پرده بودند و وزراء حاكم و همه كاره محسوب مي‌شدند.
بعد از افضل كمتر اتفاق افتاد كه كسي به وزارت مصر برسد
ص: 257
مگر به زور جنگ و قتل و كارهائي نظير آنچه گفته شد.
به همين جهت ما آنها را در ترجمه‌هاي جداگانه ذكر كرده‌ايم.
و اللّه اعلم.

جنگ ميان اعراب و لشكريان عبد المؤمن‌

در اين سال، در ماه صفر، نزديك شهر سطيف [ (1)] جنگي ميان قشون عبد المؤمن و اعراب در گرفت.
سبب بروز اين جنگ آن بود كه اعراب بني هلال و ابتح و عدي و رياح و زعب و اعراب ساير قبايل از پيشرفت‌هاي عبد المؤمن نگران شدند و وقتي عبد المؤمن شهرهاي بني حماد را گرفت، اعراب از ارض طرابلس تا اقصاي مغرب جمع شدند و گفتند: اگر عبد المؤمن به ما نزديك شود، ما را از كشور مغرب خواهد راند. لذا چاره‌اي نيست جز اينكه با او در افتيم و پيش از اينكه قدرتي پيدا كند، او را ازين شهرها بيرون كنيم.
بدين منظور سوگند خوردند كه با يك ديگر معاضدت و همدستي كنند و عده‌اي به عده ديگر خيانت نورزند.
آنگاه تصميم گرفتند كه همه با مردان جنگي و زن و بچه و
______________________________
[ (1)]- سطيف (به كسر سين): شهري است در الجزاير (قسنطينه) كه پنجاه و يك هزار نفر جمعيت دارد.
اين شهر داراي مسجد جامع زيبائي است.
(اعلام المنجد)
ص: 258
مال خود در برابر دشمن بايستند و براي دفاع از حريم خود با او پيكار كنند.
وقتي اين خبر به ملك رجار فرنگي صاحب صقليه (سيسيل) رسيد، پيش اميران عرب كه عبارت بودند از محرز بن زياد، و جبارة بن كامل، و حسن بن ثعلب، و عيسي بن حسن و ديگران رسولي را فرستاد و آنان را به روبرو شدن و جنگيدن با عبد المؤمن تشويق و تحريص كرد.
ضمنا پيشنهاد نمود كه پنج هزار سوار از سربازان فرنگي را براي كمك به آنان گسيل دارد كه دوشادوش ايشان با دشمن بجنگند مشروط بر اينكه آنان گروگان‌هائي پيش وي بفرستند.
اعراب تشكر كردند و گفتند: «ما به كمك او احتياج نداريم و از غير مسلمانان مدد نمي‌خواهيم.» آنگاه با عده‌اي بي‌شمار براي جنگ به حركت در آمدند.
در اين وقت عبد المؤمن از بجايه به شهرهاي مغرب رفته بود. و وقتي خبر حركت اعراب را شنيد، قشوني از موحدان كه از سي هزار سوار بيش‌تر بود مجهز كرد و عبد الله بن عمر هنتاني، و سعد الله بن يحيي را نيز در رأس آنان گماشت و به سوي اعراب گسيل داشت.
اعراب دو برابر موحدان بودند. بدين جهة موحدان آنان را جرئت دادند و به دنبال خود كشاندند.
اعراب سر در پي موحدان نهادند و تعقيبشان كردند تا به سرزمين سطيف رسيدند كه ميان كوه‌ها قرار داشت.
در آن جا سپاهيان عبد المؤمن ناگهان بر اعراب حمله بردند و اعراب كه آماده اين درگيري نبودند غافلگير شدند.
دو لشكر با هم در آميختند و به پيكار پرداختند و سخت‌ترين جنگ را كردند.
ص: 259
ولي اين جنگ سرانجام با شكست اعراب و پيروزي موحدان پايان يافت.
اعراب آنچه داشتند، اعم از اهل بيت و پول و مال و اثاث و اغنام و احشام، همه را گذاشتند و گريختند.
موحدان كليه آنها را گرفتند و پيش عبد المؤمن فرستادند و او نيز آن غنائم را ميان لشكريان خود تقسيم كرد.
ولي از روي احتياط و دور انديشي زنان و فرزندان اعراب را نگاه داشت و جمعي از خواجگان را مأمور ساخت كه به خدمت ايشان پردازند و حوائجشان را رفع كنند و آنها را محافظت نمايند.
عبد المؤمن وقتي زنان و فرزندان اعراب را با خود به مراكش رساند، همه را در خانه‌هاي وسيع جاي داد و جيره فراوان برايشان مقرر داشت.
آنگاه به پسر خود، محمد، دستور داد كه به اميران عرب بنويسد و اطلاع دهد كه زنان و فرزندانشان محفوظ و سالمند و در امان مي‌باشند. و به آنان امر كند كه در مراكش حضور يابند تا پدرش، يعني عبد المؤمن، اهل بيت ايشان را به ايشان تحويل دهد. چون او به اعراب وعده امان و بخشش داده است.
همينكه نامه محمد به اعراب رسيد با عجله به سوي مراكش روي آوردند.
وقتي به مراكش رسيدند عبد المؤمن زنان و فرزندانشان را در اختيارشان گذاشت و به آنان نيكي كرد و مبالغي گزاف بخشيد.
بدين ترتيب دلهاي آنان را به دست آورد. و كاري كرد كه اعراب مدتي در نزد او ماندند.
در اين مدت از آنان به خوبي پذيرائي كرد و هنگامي كه قصد داشت پسر خود محمد را به ولايت عهد و جانشيني خود بگمارد از
ص: 260
آنان مدد خواست به نحوي كه ما ضمن وقايع سال 551 هجري جريان آنرا ذكر خواهيم كرد.

دست يافتن فرنگيان بر شهر بونه در گذشت رجار (روژه) و فرمانروائي پسرش غليالم (ويليام)

در اين سال رجار (روژه) پادشاه فرنگيان در صقليه (سيسيل) ناوگاني را به شهر بونه [ (1)] فرستاد.
فرماندهي اين ناوگان را جواني به نام فيليپ، اهل مهديه، بر عهده داشت.
فيليپ شهر بونه را محاصره كرد و براي جنگ با اهالي از اعراب
______________________________
[ (1)]- بونه يا عنابه كه آن را در زبان فرانسه بون (Bon( و به لاتين هيپورگيوس (HippoRegius( مي‌گويند، شهري است داراي 114048 نفر جمعيت كه در شمال شرقي الجزاير، كنار مديترانه، واقع شده است.
اين شهر فسفات و آهن صادر مي‌كند.
زماني مستعمره كارتاژ و پايتخت شاهان نوميديا بود.
در دوره روميان به نام هيپورگيوس رونق داشت.
در سال‌هاي 396- 430 قديس آوگوستينوس اسقف اين شهر بود.
بونه در اواخر قرن هفتم ميلادي يا اوائل قرن هشتم به تصرف مسلمانان در آمد.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 261
نيز كمك گرفت.
در نتيجه، در ماه رجب، شهر را به تصرف در آورد و مردمش را اسير كرد و آنچه در شهر بود تصاحب نمود.
فقط نسبت به جمعي از علما و صالحين گذشت كرد و از آنان چشم پوشيد تا با اموال و خانواده‌هاي خود به قريه‌هاي اطراف رفتند.
فيليپ ده روز در آن جا ماند. بعد با برخي از اسيران كه همراه داشت به مهديه رفت.
از آن جا به صقليه (سيسيل) بازگشت.
رجار، (روژه) فرمانرواي سيسيل، او را به جرم اينكه در بونه تمايل به رفق و مدارا با مسلمانان داشته، توقيف كرد.
مي‌گفتند فيليپ و همه جواناني كه همراه داشت مسلمان بودند و اسلام خود را پنهان مي‌كردند.
در سيسيل عده‌اي بر ضد او گواهي دادند كه وي مثل پادشاه، به آئين مسيحيان روزه نمي‌گيرد، و مسلمان است.
رجار نيز اسقف‌ها و كشيشان و شهسواران را گرد آورد و از آنان درباره فيليپ داوري خواست.
آنان حكم دادند كه بايد او را سوزاند. بدين جهت در ماه رمضان او را سوزاندند.
اين نخستين توهيني بود كه به مسلمانان در صقليه وارد آمد.
بعد از سوزاندن فيليپ خداوند به رجار جز مدتي قليل مهلت نداد و او در دهه اول ذي الحجه اين سال مرد.
بيماري او خناق بود.
او قريب هشتاد سال عمر و نزديك به شصت سال فرمانروائي كرده بود.
پس از درگذشت او پسرش غليالم (ويليام) جانشين او شد
ص: 262
كه آدم بي‌تدبير و بد هيبتي بود.
وزارت خود را به مايوي برصاني داد كه او نيز تدبير و دور انديشي نداشت.
نتيجه اين شد كه عده‌اي از قلعه‌هاي جزيره صقليه و شهرهاي قلوريه با او اختلاف پيدا كردند و كار اين اختلاف تا افريقيه كشانده شد به نحوي كه مادر جاي خود ذكر خواهيم كرد.

درگذشت بهرامشاه فرمانرواي غزنه‌

در اين سال، سلطان بهرامشاه بن مسعود بن ابراهيم بن مسعود بن محمود بن سبكتكين، فرمانرواي غزنه، در گذشت.
فوت او در ماه رجب اتفاق افتاد.
پس از درگذشت او، پسرش نظام الدين خسرو شاه، زمام امور را بدست گرفت.
بهرامشاه مدت سي و شش سال فرمانروائي كرد. او مردي دادگر و نيكرفتار و خوش نهاد بود.
علما را دوست مي‌داشت و به آنان احترام مي‌گذاشت و پول و مال فراوان مي‌بخشيد.
كتاب‌هائي را جمع مي‌كرد كه برايش مي‌خواندند و مطالب آنها را نيز مي‌فهميد.
وقتي از دنيا رفت، پسرش خسرو شاه، بر جايش نشست.
ص: 263

دست يافتن فرنگيان بر شهر عسقلان‌

در اين سال فرنگيان شهر عسقلان را در شام به تصرف در آوردند.
اين شهر جزو قلمرو فرمانروائي الظافر بالله خليفه علوي مصر بود.
فرنگيان هر سال به اين شهر هجوم مي‌بردند و آن را محاصره مي‌كردند و راهي براي تصرف آن نمي‌يافتند.
در مصر هميشه قدرت و حكومت در دست وزيران بود و خلفا از خلافت فقط اسمي داشتند كه معنائي نداشت.
وزيران مصر هر سال به شهر عسقلان ذخائر و اسلحه و اموال و مردان جنگي مي‌فرستادند تا به حفظ و نگهداري آن شهر همت گمارند.
در اين سال از وقتي ابن سلار وزير، همچنانكه گفتيم، به قتل رسيد و در مصر تمايلات مختلفي پيدا شد و عباس عهده‌دار وزارت گرديد تا هنگامي كه قاعده‌اي استقرار يافت، مصريان از كار عسقلان غافل ماندند.
فرنگيان اين غفلت را غنيمت شمردند و اجتماع كردند و به محاصره عسقلان پرداختند.
اهالي شهر در برابر آنان ايستادگي كردند و پايداري نشان دادند و شديدا جنگيدند. حتي يكي از روزها در بيرون از ديوارهاي شهر با فرنگيان دست و پنجه نرم كردند و آنان را شكست خورده به سوي خيمه‌هايشان راندند. و دنبالشان كردند تا جائي كه فرنگيان از تصرف عسقلان نااميد شدند.
ص: 264
در حاليكه مي‌خواستند از عسقلان دور شوند و بروند خبر يافتند كه ميان اهالي شهر اختلاف افتاده و عده‌اي عده ديگر را كشته‌اند.
فرنگيان به شنيدن اين خبر در رفتن درنگ كردند.
علت اين اختلاف آن بود كه وقتي از جنگ با فرنگيان پيروزمند بازگشتند هر طائفه‌اي فقط خود را باعث آن پيروزي مي‌دانست و گفت اين ما بوديم كه فرنگيان را شكست داديم و رانديم. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌26 264 دست يافتن فرنگيان بر شهر عسقلان ..... ص : 263
ر مشاجره و خصومت ميان آنان بالا گرفته تا اينكه ميان يكي از دو طائفه، فردي بقتل رسيده است.
آن وقت آتش فتنه و فساد شعله‌ور شده و جنگ ميانشان در گرفته و عده‌اي بقتل رسيده‌اند.
فرنگيان از اين اختلاف استفاده كردند و دوباره به طمع تصرف شهر افتادند و به سوي شهر پيشروي كردند و جنگيدند.
و چون اين بار كسي نبود كه از هجومشان جلوگيري كنند، شهر را به تصرف خود در آوردند.
ص: 265

محاصره تكريت بوسيله خليفه عباسي و رفتن خليفه از آن جا

در اين سال خليفه عباسي، المقتفي لامر الله قشوني را به تكريت گسيل داشت تا آن شهر را محاصره كنند.
ابو البدر ابن وزير عون الدين بن هبيره و ترشك، كه از خاصان خليفه بود، و جز اين دو تن چند نفر ديگر به فرماندهي قسمت‌هاي مختلف قشون مذكور برگزيده شدند و با قشون حركت كردند.
ميان ابو البدر بن وزير و ترشك كدورتي پيش آمد و ابن وزير ناچار شد كه كتبا از دست ترشك به خليفه شكايت كند.
بر اثر اين شكايت خليفه عباسي فرمان داد كه ترشك را دستگير و بازداشت كنند.
ترشك از اين موضوع خبردار شد و كسي را نزد مسعود بلال، فرمانرواي تكريت فرستاد و با او مصالحه كرد و به همدستي او ابن الوزير و ساير سرداراني را كه همراه داشت گرفت و تسليم مسعود بلال كرد.
در نتيجه اين پيشامد لشكريان خليفه شكست خوردند و گريختند و بسياري از ايشان در آب غرق شدند.
مسعود بلال و ترشك از تكريت به «طريق خراسان» رفتند و در آن جا دست به غارت و چپاول و فتنه و فساد گذاشتند.
خليفه عباسي المقتفي لامر اللّه كه چنين ديد شخصا از بغداد
ص: 266
بيرون رفت و به سركوبي ايشان شتافت.
ولي آن دو تن از پيش او گريختند.
خليفه به تكريت روي آورد و چند روز آن جا را محاصره كرد و ميان او و اهالي تكريت جنگ‌هائي از بالاي ديوار شهر در گرفت.
در اثر تيراندازيهائي كه شد جماعتي از قشون به قتل رسيدند و خليفه سرانجام بدون اينكه بر تكريت دست يابد از آن جا بازگشت.

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال كشتي‌هائي از صقليه با گروهي از فرنگيان حركت كردند و به شهر تنيس كه در سرزمين مصر واقع است، رفتند و آنجا را غارت نمودند.
در اين سال ميان طايفه كرج در ارمينيه (ارمنستان) و صليق، فرمانرواي ارزن الروم [1]، جنگ سختي شد.
______________________________
[ (1)]- ارزن الروم يا ارز روم شهري است با 54360 نفر جمعيت كه در شمال شرقي تركيه در ارمنستان واقع است.
ارز روم از مراكز زراعت و تجارت است.
اين محل از ايام قديم اهميت تجارتي و سوق الجيشي فراوان داشته و (بقيه ذيل در صفحه بعد)
ص: 267
صليق در اين جنگ شكست خورد و افراد كرج او را اسير كردند، بعد آزاد ساختند.
درين سال ابو العباس احمد بن ابو غالب وراق معروف به ابن طلايه زاهد بغدادي در گذشت.
فوت او در بغداد اتفاق افتاد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل در دوره دولت بيزانس شهري به نام تئود و سيوپوليس در آن جا واقع بوده كه مركز بخشي از ارمينيه بود و اعراب مركزش را از روي نام ارمني آن قاليقلا مي‌خواندند.
قاليقلا بقول مورخين عرب در 645- 646 بعد از ميلاد و به قول مآخذ ارمني در 653 بعد از ميلاد به دست اعراب افتاد.
در قرن يازدهم ميلادي كه شهر ارزن نزديك قاليقلا به دست سلاجقه ويران شد، سكنه آن به شهر اخير مراجعت كردند و اين شهر را ارزن الروم (يعني ارزن روميان) خواندند.
اين نام بعدها به صورت‌هاي ارز الروم و ارض الروم (سرزمين روميان) و ارض‌روم تحريف شد.
ارزن الروم در سال 1241 ميلادي مورد هجوم مغول واقع شد.
بعدها از نواحي مستحكم آق‌قوينلو بود. ولي در سال 878 هجري قمري پس از شكست اوزن حسن از سلطان محمد دوم بدست عثمانيان افتاد.
در 1828، 1878 و 1916 روس‌ها آن را گرفتند.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 268
او از صالحان بود و در حديث و روايت حديث تبحر داشت.
در اين سال عبد الملك بن عبد اللّه بن ابو سهل ابو الفتح بن ابو القاسم كروخي هروي، راوي جامع ترمذي، از دنيا رفت.
او بسال 462 هجري به دنيا آمده بود و در ماه ذي الحجه در بغداد در گذشت.
ص: 269

549 وقايع سال پانصد و چهل و نهم هجري قمري‌

اشاره

در اين سال، در ماه محرم، الظافر بالله ابو منصور اسماعيل بن الحافظ لدين الله عبد المجيد علوي، خليفه مصر، كشته شد.
سبب كشتن او اين بود كه وزيرش عباس پسري داشت كه «نصر» ناميده مي‌شد.
الظافر بالله، فرمانرواي مصر، اين پسر را دوست مي‌داشت و او را در رديف نديمان و ياراني در آورده بود كه حتي يك ساعت هم طاقت فراقشان را نداشت.
اتفاقا مؤيد الدوله امير اسامة بن منقذ كناني، در دوره وزارت عادل بن سلار از شام به مصر آمد و به خدمت عباس رسيد.
او كشتن عادل بن سلار، شوهر مادر عباس، را مقرون به مصلحت دانست و عباس را بدين كار تشويق كرد.
عباس هم به كشتن عادل اقدام نمود و او را از ميان برداشت.
ص: 270
پس از كشته شدن عادل، خليفه مصر الظافر بالله وزارت خود را به عباس داد.
عباس در كار خود قدرت و استبداد به هم رساند و پيشرفت بسيار كرد.
سرداران و سپاهياني كه مي‌دانستند كشته شدن عادل بر اثر تحريك ابن منقذ بوده تصميم به قتل ابن منقذ گرفتند.
ابن منقذ هم با عباس خلوت كرد و به او گفت: «تو چطور اين حرفهاي زننده‌اي را كه من مي‌شنوم تحمل مي‌كني؟» عباس پرسيد: «كدام حرفها؟» جواب داد: «مردم گمان مي‌كنند كه الظافر با پسر تو نزديكي مي‌كند.» نصر پسر عباس، از خاصان الظافر بود و شب و روز پيش او به سر مي‌برد.
اين پسر زيباترين صورت را داشت و الظافر هم متهم به نزديكي با او بود.
عباس وقتي اين حرف را از ابن منقذ شنيد از خشم به لرزه افتاد و خونش به جوش آمد و پرسيد: «چاره چيست؟» جواب داد: «چاره اين است كه او را بكشي تا اين لكه ننگ از دامنت پاك شود.» عباس هم اين جريان را با پسر خود، نصر، در ميان گذاشت.
و دو نفري با هم در قتل خليفه متفق شدند.
اين را هم مي‌گفتند كه الظافر بالله خليفه مصر قريه قليوب را كه از بزرگترين قريه‌هاي مصر به شمار مي‌رفت به نصر واگذار كرده
ص: 271
بود.
مؤيد الدولة بن منقذ، هنگامي كه نصر پيش پدر خود عباس بود، بر او وارد شد.
نصر به او گفت: «سرور ما امروز قريه قليوب را به من واگذار كرد.» مؤيد الدوله گفت: «بابت مهريه تو اين چندان زياد نيست!» اين حرف به طبع او و پدرش گران آمد چون ازين حال ننگ داشت. بدين جهة به فرمان پدر خود اقدام به كشتن الظافر كرد.
بدين منظور پيش الظافر رفت و گفت: «خواهش مي‌كنم به منزل من تشريف بياوريد چون بزمي در آنجا چيده و دعوتي كرده‌ام. عده زيادي هم با خود نياوريد.» خليفه هم با عده‌اي قليل از خادمان خود همراه او روانه شد.
وقتي داخل خانه او گرديد، نصر، او و همراهانش را كشت و فقط نوكر كوچكي از چنگ او در رفت كه خود را پنهان ساخت و نصر او را نديد.
آنگاه كشته‌شدگان را در خانه خود مدفون ساخت و جريان را به پدر خود عباس، اطلاع داد.
عباس صبح زود به قصر خليفه رفت و از خادمان مخصوص الظافر خواست كه بروند و از خليفه براي او اجازه شرفيابي بگيرند تا به خدمت خليفه برسد و در خصوص كاري نظر او را بپرسد.
جواب دادند: «او در قصر نيست.» گفت: «من بايد حتما او را ببينم.» غرض او از اين كار آن بود كه اولا تهمت قتل خليفه را بر
ص: 272
او نبندند ثانيا وارد قصر شود و كساني را از ميان بردارد كه مي‌ترسيد مدعي و مخالف كسي شوند كه او به خلافت مي‌گمارد.
وقتي براي ديدن الظافر اصرار كرد، خادمان قصر از يافتن او عاجز شدند.
درين هنگام كه همه سراسيمه به جست و جوي خليفه بودند و نمي‌دانستند موضوع از چه قرار است، همان مستخدم خردسال كه كشته شدن خليفه را ديده بود و از خانه عباس، ضمن غفلت اهل خانه از او، گريخته بود، بدانجا رسيد و خبر قتل الظافر را بدانها داد.
كاركنان قصر كه اين خبر را شنيدند بيرون رفتند و به عباس گفتند: «سراغ خليفه را از پسرت بگير. پسرت مي‌داند كه او در كجاست چون ديشب خليفه و او دو نفري از اين جا بيرون رفتند.» عباس كه اين را شنيد، گفت: «من مي‌خواهم مطمئن شوم كه جانشين خليفه در اين كاخ خويشاوندي نداشته باشد كه در خلافت مدعي او شود و او را بكشد.» بدين ترتيب دروازه قصر را گشود و داخل شد و دو برادر الظافر را كه به نام‌هاي يوسف و جبريل بودند، كشت.
آنگاه الفائز بنصر الله ابو القاسم عيسي بن الظافر بامر الله اسماعيل ثاني را، در همان روز كشته شدن پدرش، بر مسند خلافت نشاند.
الفائز، خليفه جديد، فقط پنج سال داشت و عباس او را روي دوش خود حمل كرد و بر كرسي نشاند و از مردم براي او بيعت گرفت.
عباس از قصر، از پول و جواهر و ساير اشياء گرانبها هر چه دلش مي‌خواست برداشت و در آن جا فقط چيزهائي را باقي گذاشت كه
ص: 273
به دردي نمي‌خورد.

وزارت صالح طلائع بن رزيك‌

سبب وزارت صالح طلائع بن رزيك اين بود كه عباس وقتي ظافر را كشت و فائز را به خلافت گماشت گمان مي‌برد كه ديگر كار را به نحوي كه دلخواهش بوده تمام كرده است.
ولي وضع بر خلاف انتظار و تصور او بود.
مردم با او اختلاف پيدا كردند و همزبان نشدند. سپاهيان و سياهان نيز بر او شوريدند.
كار به جائي رسيد كه وقتي دستوري مي‌داد توجه نمي‌كردند و گوششان به حرف او بدهكار نبود.
كساني كه در كاخ به سر مي‌بردند، از زنان و خدمتكاران به امير صالح طلائع بن رزيك پيام فرستادند و ازو پناه خواستند اين ستمديدگان گيسوهاي خود را نيز كندند و ضميمه نامه‌هائي كردند كه به او مي‌فرستادند.
امير صالح در منيه بني حصيب [1] و اطراف آن والي بود و حكومت
______________________________
[ (1)]- منية (به كسر ميم و فتح ياء): نام چند موضع است در مصر. از آن جمله منية ابن حصيب است كه شهري است در مصر (صعيدادني) در شمال اسيوط.
جمعيت آن در حدود هفتاد هزار نفر است.
تجارت پنبه و كارخانه‌هاي قند آن مشهور است.
(اعلام المنجد)
ص: 274
مي‌كرد.
منيه بني حصيب از توابع بسيار باشكوه مصر نبود ولي از نزديك‌ترين توابع مصر به آنان، يعني ساكنان قصر خلافت، شمرده مي‌شد.
امير صالح مردي دلير و با شهامت بود و به دريافت نامه‌هاي آنان قشون خود را براي از ميان بردن عباس آماده ساخت و به سروقت او رفت.
عباس وقتي خبر حركت او را شنيد از مصر خارج شد و روانه شام گرديد.
دارائي خود، اموالي كه از شدت بسياري به شمار در نمي‌آمد، تحفه‌ها و اشيائي كه از قصر خلافت برداشته بود و نظائرش جز در آن جا يافت نمي‌شد، همه را با خود برد.
اما در بين راه فرنگيان بر او حمله بردند و او را كشتند و آنچه با خود داشت گرفتند و با آنها موجبات تقويت خود را فراهم ساختند.
امير صالح حركت كرد و با پرچم‌ها و جامه‌هاي سياه كه نشانه سوگواري در ماتم الظافر بود داخل قاهره شدند.
گيسواني را هم كه براي امير صالح فرستاده بودند بر سر نيزه‌ها كردند.
اين فالي عجيب و تصادفي غريب بود كه پرچم‌هاي سياه عباسيان داخل مصر شد و پرچم‌هاي علويان را پس از پانزده سال كه در اهتزاز بود، از ميان برد.
وقتي صالح وارد قاهره گرديد بدو خلعت وزارت داده شد و در اين مقام استقرار يافت.
ص: 275
آنگاه نوكري را كه شاهد قتل الظافر بود و محل دفن او را نيز ديده بود، احضار كرد.
به راهنمائي او جسد الظافر را بيرون آوردند و او را به آرامگاه خلفا در قصر خلافت منتقل ساختند.
فرنگيان پس از كشتن عباس، پسر او نصر را اسير كردند.
امير صالح كسي را نزد فرنگيان فرستاد و مبلغ گزافي داد و نصر را از آنان گرفت.
نصر از شام همراه ياران صالح به سوي مصر روانه شد و با هيچيك از آنان كلمه‌اي حرف نزد تا به قاهره رسيد.
در آن جا اين شعر را خواند:
بلي نحن كنا اهلها فأبادناصروف الليالي و الجدود العواثر (يعني: آري، ما نيز اهل همين جا بوديم و حوادث روزگار و بدبختي‌ها ما را از بين برد و نابود كرد.) او را در داخل قصر كردند و اين آخرين روز زندگي وي بود.
او به قتل رسيد و جسدش بر دروازه زويله به دار آويخته شد.
امير صالح ضمنا در خاندان‌هاي بزرگان و اعيان ديار مصر به تفحص و جستجو پرداخت و بزرگان را يا كشت يا از آن سرزمين تبعيد كرد.
اموالشان را نيز گرفت.
از آن عده جمعي به هلاك رسيدند و برخي نيز در شهرهاي حجاز و يمن و غيره پراكنده شدند.
ص: 276
صالح اين كار را كرد چون مي‌ترسيد كه آنان بر او بشورند و بر سر وزارت مصر با او نزاع كنند.
ابن منقذهم با عباس گريخته بود. و وقتي عباس كشته شد او به شام فرار كرد.

محاصره تكريت و جنگ بكمزا

در اين سال، خليفه عباسي، المقتفي لامر اللّه رسولي را به نزد والي تكريت فرستاد تا اسيراني را كه پيشش بودند آزاد كند.
ابو البدر پسر وزير خليفه، عون الدين بن هبيره، و چند تن ديگر از خاصان خليفه جزو آن اسرا بودند.
اما والي تكريت فرستاده خليفه را دستگير كرد و به زندان انداخت.
خليفه عباسي نيز قشوني به سروقت او گسيل داشت.
مردم تكريت با قشون خليفه جنگيدند و از ورود آنان به شهر جلوگيري كردند.
خليفه شخصا در آغاز ماه صفر به تكريت قشون كشي كرد و در آن شهر فرود آمد.
اهالي شهر ترسان شدند و گريختند.
لشكريان خليفه داخل شهر شدند و شهر را به هم ريختند و قسمتي از تكريت را غارت كردند.
ص: 277
بر قلعه شهر نيز سيزده منجنيق نصب نمودند. در نتيجه، برج و بارو از بالاي ديوارها فرو ريخت.
محاصره قلعه بدين نحو تا بيست و پنجم ربيع الاول ادامه يافت.
آنگاه خليفه فرمان داد كه بجنگند و به سوي قلعه پيشروي كنند.
بر اثر صدور اين فرمان جنگ شدت يافت و تعداد كشته‌شدگان رو به فزوني نهاد.
ولي خليفه عباسي از اين تلاش و كوشش مرادش حاصل نگرديد لذا از آن جا رخت بر بست و به بغداد برگشت.
او در آخر ماه وارد بغداد شد.
بعد به وزير خود، عون الدين بن هبيره دستور داد كه برگردد و محاصره آن قلعه را از سر گيرد و اين بار با آمادگي بيش‌تر برود و آلات جنگي بيشتري براي محاصره قلعه با خود ببرد.
عون الدين با لشكريان خود در هفتم ماه ربيع الاخر حركت كرد و بر آن قلعه فرود آمد و كار را بر اهالي سخت گرفت.
درين هنگام خبر آمد كه مسعود بلال با امير بقش كون خر و امير ترشك به شهر ابان [ (1)] رسيده و به غارت شهرها پرداخته است.
______________________________
[ (1)]- شهرابان (يا شهربان): قريه بزرگي است با باغ‌هاي نخيل از نواحي خالص در مشرق بغداد. و عده‌اي از اهل علم از آن جا برخاسته‌اند.
(از معجم البلدان) حمد الله مستوفي در نزهة القلوب نويسد: از خانقين تا رباط جلولا پنج (بقيه ذيل در صفحه بعد)
ص: 278
وزير خليفه به شنيدن اين خبر به بغداد برگشت.
سبب آمدن آن قشون به عراق اين بود كه آنان ملك محمد پسر سلطان محمود سلجوقي را به تصرف عراق تشويق و تحريك مي‌كردند.
ولي اين كار براي او امكان‌پذير نبود.
بدين جهة آن قشون بدون او حركت كرد. گروهي كثير از افراد تركمان هم بدان ضميمه شد.
خليفه عباسي براي مقابله با آنان از بغداد بيرون رفت.
مسعود بلال نيز كسي را به تكريت فرستاد و ملك ارسلان، پسر سلطان طغرل بن محمد، را كه در تكريت زنداني بود بيرون آورد و گفت:
«اين سلطان ماست. و پيشاپيش او در برابر خليفه مي‌جنگيم.» دو لشكر در بكمزا، نزديك بعقوبا، با هم روبرو شدند و مدت هيجده روز ميان آنان كشمكش و گير و دار بود.
در پايان ماه رجب به جنگ پرداختند.
جناح راست و قسمتي از قلب لشكر خليفه درين جنگ شكست خوردند و گريختند.
حتي خبر اين شكست به بغداد رسيد و قسمتي از خزائن خليفه
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل فرسنگ، از آن جا تا هارونيه پنج فرسنگ و شهرابان به دست راست به دو فرسنگي اين مرحله است.
نيز گويد كه شهرابان را دختري به نام ابان از تخم كسري ساخته است.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 279
به غارت رفت و خزانه‌دار او نيز كشته شد.
خليفه براي رفع سوء تفاهم، خودش با وليعهدش به دشمن حمله برد و فرياد زد: «اي فرزندان هاشم! شيطان دروغ گفته است (يعني: ما شكست نخورده‌ايم و دشمنان ما به دروغ خبر شكست ما را منتشر كرده‌اند.)» و اين آيه را خواند: وَ رَدَّ اللَّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنالُوا خَيْراً [ (1)].
باقي لشكريان نيز با او حمله كردند.
و نتيجه اين ابراز شجاعت، آن شد كه امير مسعود و امير بقش با كسان خود گريختند و شكست ايشان قطعي شد.
خليفه بر ايشان پيروزي يافت و لشكريان او جميع اموال تركان، از چارپايان و گاو و گوسفند و غيره، را به غنيمت بردند و هر گوسفند را به دانقي فروختند. (هر دانق برابر يك ششم درهم بود.) لشكريان مهاجم زنان و فرزندان و خرگاه‌ها و آنچه داشتند با خود آورده بودند كه همه به غنيمت گرفته شد.
بعد جار زدند كه هر كس از فرزندان تركان و زنان ايشان
______________________________
[ (1)]- آيه بيست و پنجم از سوره احزاب: وَ رَدَّ اللَّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنالُوا خَيْراً وَ كَفَي اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ وَ كانَ اللَّهُ قَوِيًّا عَزِيزاً (يعني: و خدا كافران را با همان خشم و غضبي كه به مؤمنان داشتند، بي آنكه هيچ خير و غنيمتي به دست آورند، نااميد برگردانيد. و خدا خود امر جنگ را (به فرستادن باد صرصر و سپاه فرشتگان غيبي) از مؤمنان كفايت فرمود كه خدا بسيار توانا و مقتدر است.
(قرآن مجيد با ترجمه مهدي الهي قمشه‌اي)
ص: 280
چيزي گرفته، بايد همه را پس بدهد.
بنابر اين همه را پس دادند.
امير بقش كون خر ملك ارسلان را برداشت و به شهر لحف و قلعه ماهكي گريخت.
در اين جنگ افراد قبيله بني عوف به قشون خليفه خيانت كردند و به عجم پيوستند و هندي كردي نيز همراه ايشان رفت.
ملك محمد قشوني با امير خاص بك بن آقسنقر، براي كمك به امير بقش كون خر فرستاده بود.
اين قشون به راذان رسيده بود كه بر اثر شنيدن خبر شكست آنان مراجعت كرد.
خليفه عباسي هم به بغداد بازگشت و در اوائل ماه شعبان وارد شهر گرديد.
به مجرد ورود، بدو خبر رسيد كه امير مسعود بلال و امير ترشك به شهر واسط حمله برده و آنجا را غارت كرده و ويران ساخته‌اند.
خليفه وزير خود عون الدين بن هبيره را در پانزدهم شعبان با قشوني به سر وقت ايشان فرستاد.
لشكريان عجم (يعني افراد غير عرب) از برابر او گريختند. ولي سپاهيان خليفه، خود را به ايشان رساندند و اشياء بسياري از ايشان غارت كردند و به بغداد بازگشتند.
عون الدين بن هبيره، وزير خليفه، پس از اين پيروزي به لقب «سلطان العراق ملك الجيوش» ملقب گرديد.
خليفه قشوني هم به شهر لحف فرستاد و آن جا را جزء قلمرو فرمانروائي خود ساخت.
ص: 281
اما ملك الب ارسلان بن طغرل را امير بقش همراه خود، به شهر خود برد.
ملك محمد كسي را به نزد وي فرستاد و پيام داد كه با ملك الب ارسلان به نزد وي حضور يابد.
ولي امير بقش كون خر در ماه رمضان اين سال وفات يافت و ملك ارسلان پيش پسر بقش و حسن جاندار ماند.
آن دو امير او را به جبل بردند.
ملك محمد ترسيد كه ارسلان خود را به شوهر مادر خود، ايلدگز، برساند. و او را وسيله دست اندازي به شهرها قرار دهد.
اما حذر كردن او سودي نداشت. ملك ارسلان به ايلدگز شوهر مادر خود رسيد. و ايلدگز نيز در شمار اميران او در آمد.
اين ايلدگز برادر مادري پهلوان بن ايلدگز بود.
طغرلي هم كه به دست خوارزمشاه كشته شد، پسر اين ملك ارسلان بود.
آن طغرل آخرين فرد سلجوقيان (سلاجقه عراق) محسوب مي‌شود.

دست يافتن نور الدين محمود بر شهر دمشق‌

در اين سال، در ماه صفر، نور الدين محمود بن زنگي بن آقسنقر بر شهر دمشق دست يافت و آن را از صاحبش مجير الدين ابق بن محمد
ص: 282
بن بوري بن طغتگين اتابك گرفت.
سبب كوشش و جديت او در تسخير دمشق اين بود كه سال پيش وقتي فرنگيان شهر عسقلان را گرفتند ديگر براي نور الدين راهي براي راندن ايشان از آن جا نماند زيرا دمشق ميان او و عسقلان سدي ايجاد كرده بود.
فرنگيان هم پس از تصرف عسقلان در دمشق طمع كردند تا جائي كه به كار كليه بردگان مسيحي، اعم از غلام و كنيز، در دمشق رسيدگي مي‌نمودند و هر برده‌اي كه مي‌خواست در آن جا بماند او را به حال خود مي‌گذاشتند ولي هر كس را كه ميل داشت به وطن خود باز گردد، او را به زور مي‌گرفتند و مي‌بردند چه صاحبش بدين كار رضايت مي‌داد و چه رضايت نمي‌داد.
ازين گذشته، فرنگيان از اهل دمشق هر سال، نوعي باج ارضي مي‌خواستند كه فرستادگانشان وارد شهر مي‌شدند و از مردم مي‌گرفتند.
نور الدين وقتي اين وضع را ديد ترسيد كه فرنگيان دمشق را يكباره متصرف شوند و ديگر جائي براي مسلمانان در شام باقي نماند.
او مي‌دانست كه آنجا را به زور قدرت و توانائي نمي‌تواند بگيرد زيرا فرمانرواي دمشق هر وقت مي‌ديد كه نزديك است مغلوب دشمن قوي پنجه‌اي شود به فرنگيان نامه مي‌نوشت و از ايشان كمك مي‌خواست فرنگيان هم به او كمك مي‌كردند تا آن شهر به دست حريفي نيفتد كه در جنگ با آنان زور آزمائي تواند كرد.
ص: 283
بدين جهة براي تصرف دمشق حيله‌اي به كار برد.
با مجير الدين صاحب دمشق نامه‌نگاري كرد و ازو دلجوئي نمود و هديه‌هائي برايش فرستاد و تظاهر به دوستي با وي كرد.
بدين ترتيب مورد اعتماد وي قرار گرفت.
نور الدين هر چند گاه يك بار به مجير الدين مي‌گفت: فلان امير تو به من كاغذ نوشته بود و مي‌خواست دمشق را به من تسليم كند.
مجير الدين هم به شنيدن اين حرف در حق آن امير بدگمان مي‌شد و زمين‌هائي را كه به وي واگذار كرده بود مي‌گرفت و او را از دمشق مي‌راند.
بدين نحو يكايك اميران وي از اطرافش پراكنده شدند.
هنگامي كه ديگر هيچكس پيشش نمانده بود، اميري را برگزيد كه عطاء بن سلمي خادم خوانده مي‌شد.
او مردي دلير و با شهامت بود.
مجير الدين زمام امور دولت خود را بدست او سپرد.
با وجود چنين شخصي نور الدين نمي‌توانست بر دمشق دست يابد.
ولي مجير الدين اين امير را نيز دستگير كرد و خونش را ريخت.
نور الدين كه ديگر مانعي براي تصرف دمشق نمي‌ديد با قشون خود بدان جهة رهسپار شد.
او قبلا با جوانان دمشق مكاتبه كرده و دلشان را به دست آورده بود.
جوانان هم به او وعده داده بودند كه دمشق را در فرصت مناسب تسليم وي كنند.
ص: 284
وقتي نور الدين شهر دمشق را محاصره كرد، مجير الدين براي فرنگيان پيام فرستاد كه چنانچه به او كمك كنند و نور الدين را از دمشق دور سازند، در مقابل به آنان مبالغي پول خواهد پرداخت و قلعه بعلبك را نيز تسليم ايشان خواهد كرد.
فرنگيان نيز براي راندن نور الدين از دمشق شروع به گرد- آوري سربازان پياده و سوار كردند ولي تا وقتي كه همه را گرد آوردند و آنطور كه مي‌خواستند آماده جنگ شدند. نور الدين شهر را تصرف كرده و تحويل گرفته بود.
لذا حسرت زده و مغبون، بي‌سر و صدا از راهي كه حركت كرده بودند بازگشتند.
اما كيفيت تسليم دمشق بدين قرار بود كه وقتي نور الدين اين شهر را محاصره كرد، جوانان دمشقي كه او به ايشان نامه نوشته بود، شهر را از طرف دروازه شرقي آن به وي تسليم نمودند.
نور الدين از آن جا بر شهر دمشق دست يافت و آن را به- تصرف خويش در آورد.
آنگاه مجير الدين را در قلعه شهر محاصره كرد و به او نامه نگاشت و وعده داد كه چنانچه قلعه را تسليم كند سرزمين‌هائي را به او واگذار خواهد كرد كه از آن جمله شهر حمص خواهد بود.
مجير الدين نيز قلعه را تسليم كرد و روانه حمص شد. بعد، از آن جا نامه به مردم دمشق نوشت و آنان را تحريك كرد كه شهر را به وي تسليم كنند.
امير نور الدين وقتي پي به موضوع برد، از توطئه‌ها و تحريكات او ترسيد. بدين جهة شهر حمص را از او گرفت و در عوض
ص: 285
شهر بالس را به او داد.
ولي او راضي نشد و از آن جا به عراق رفت و در بغداد اقامت گزيد.
او در بغداد خانه‌اي نيز نزديك نظاميه ساخت و در همان خانه درگذشت.

حمله اسماعيليان به خراسان و غلبه بر ايشان‌

در اين سال، در ماه ربيع الآخر، گروه بسياري از اسماعيليان قهستان گرد آمدند كه تعدادشان از پياده و سوار به هفت هزار نفر مي‌رسيد.
اين گروه انبوه چون مي‌دانستند كه لشكريان خراسان سرگرم زد و خورد با غزها هستند فرصت را غنيمت شمردند و به توابع خواف و نواحي مجاور آنها حمله بردند.
امير فرخشاه بن محمود كاشاني با جماعتي از كسان و ياران خود به جنگ ايشان رفت ولي همينكه دريافت ياراي برابري با آنان را ندارد، از آنان دست برداشت و رفت.
آنگاه به نزد امير محمد بن انر، كه از بزرگان امراء خراسان و دليرترين ايشان بود رسولي را فرستاد و جريان را به او اطلاع داد و از او خواست كه با همه سرداران و سپاهياني كه در اختيار دارد پيشش بيايد و با او براي جنگ با اسماعيليان اجتماع
ص: 286
و اتحاد كند.
محمد بن انر نيز با جمعي از سرداران و گروه انبوهي از لشكريان حركت كرد و خود را به فرخشاه رساند.
محمد و فرخشاه با يك ديگر همدست شدند و به اسماعيليان حمله بردند و با آنان پيكار كردند.
جنگ ميان آنان به طول انجاميد.
سرانجام خداوند مسلمانان را ياري كرد و اسماعيليان شكست خوردند و كشته بسيار دادند.
از هر سو به روي آنان شمشير كشيده شد و اعيان و ساداتشان به هلاك رسيدند.
برخي از ايشان كشته شدند و برخي به اسارت در آمدند و از آنها جان بسلامت نبردند مگر عده‌اي قليل كه گريخته بودند.
قلعه‌ها و حصارهاي ايشان بدون نگهبان و مدافع و مانع ماند.
بدين جهة اگر لشكريان خراسان گرفتار كشمكش با غزها نبودند بدون اشكال و دردسر تمام آنها را به تصرف در مي‌آوردند و مسلمانان را از شرشان آسوده مي‌ساختند.
ولي خداوند مشيتي دارد كه خودش نيز آن را اجرا مي‌كند.
ص: 287

دست يافتن نور الدين بر تل باشر

در اين سال، يا سال بعد، نور الدين محمود بن زنگي قلعه تل باشر را متصرف شد.
اين قلعه در شمال حلب قرار داشت و از بلندترين دژها به شمار مي‌آمد.
علت دست يافتن نور الدين بر اين قلعه آن بود كه فرنگيان وقتي ديدند او دمشق را تسخير كرده بيمناك شدند و دانستند كه او با ايشان نيز پنجه در خواهد انداخت و توانائي زور آزمائي با وي را ندارند چون قدرت او را پيش از آنكه بر دمشق دست يابد، ديده بودند.
بدين جهة فرنگياني كه در قلعه تل باشر به سر مي‌بردند. به او نامه نگاشتند و تسليم قلعه را بدو وعده دادند.
نور الدين نيز به امير حسان منبجي كه از بزرگان امراء وي بود دستور داد كه به قلعه تل باشر برود و آن جا را تحويل بگيرد.
امير حسان در آن زمان شهر منبج را در اختيار داشت و منبج نيز نزديك تل باشر بود.
او بدانجا رفت و قلعه را از فرنگيان تحويل گرفت و آن را مستحكم ساخت و از خواربار و تجهيزات و ساير ما يحتاج بقدري در
ص: 288
آن جا ذخيره كرد كه سالهاي بسيار اهالي قلعه را تكافو كند.

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال ابو الفتوح عبد الله بن هبة الله بن مظفر بن رئيس- الرؤسا، كه رياست كارپردازي دربار خليفه را داشت، درگذشت.
او مردي كريم بود و صدقات و كارهاي نيك بسيار داشت و با فقيران نشست و برخاست مي‌كرد.
پس از درگذشت او، خليفه كارهائي را كه بر عهده او بود به پسر بزرگترش عضد الدين ابو الفرج محمد بن عبد الله واگذار كرد.
در اين سال عبد الرحمان بن عبد الصمد بن احمد بن علي ابو القاسم اكاف نيشابوري از دنيا رفت.
او مردي پرهيزگار و خداپرست و فقيه و اهل درس و بحث بود.
سلطان سنجر به زيارت او مي‌رفت و از دعاي او كسب فيض و بركت مي‌كرد. و او بسا اوقات كه روي نشان نمي‌داد و سنجر نمي‌توانست بر او وارد شود.
در اين سال ثقة الدوله ابو الحسن علي بن محمد دويني از دار جهان رخت بر بست.
ص: 289
او به ابو نصر احمد بن فرج ابري خدمت مي‌كرد بدين جهة ابو نصر تربيت او را بر عهده گرفت و بقدري بدو توجه كرد كه او را «ابن الابري» (پسر ابري) خواندند.
ابو نصر دختر خود شهدة الكاتبه را نيز به عقد او در آورد.
خليفه عباسي المقتفي لامر الله او را در شمار مقربان خود در آورد و بدو وكالت داد و او مدرسه‌اي در باب الازج ساخت.
ص: 290

550 وقايع سال پانصد و پنجاهم هجري قمري‌

درين سال، خليفه عباسي، المقتفي لامر اللّه با قشون خود به شهر دقوقا [ (1)] رفت و آن جا را محاصره كرد و با اهالي به جنگ پرداخت.
بعد به او خبر رسيد كه قشون موصل مجهز شده تا به سراغ او بيايد و دست او را از دقوقاء كوتاه كند.
به شنيدن اين خبر از آن جا رفت بدون اينكه از قشون كشي خود نتيجه‌اي گرفته باشد.
______________________________
[ (1)]- دقوقاء (به فتح داد) يا شهري كه از قرن نهم هجري قمري به بعد طاووق ناميده مي‌شود، شهري است در عراق كه دو هزار نفر جمعيت دارد.
اين شهر در حدود چهل كيلومتري جنوب شرقي كركوك واقع است.
و در دوره عباسيان جزء الجزيره (يعني جزيره ابن عمر) بود.
مقبره معروف منسوب به امام زين العابدين در حدود دو كيلومتر و نيمي آن است.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 291
در اين سال امير شمله تركماني بر خوزستان دست يافت.
او گروه بسياري از تركمانان را گرد آورده و به قصد خوزستان حركت كرده بود.
در آن هنگام در خوزستان ملكشاه، فرزند سلطان محمود، فرمانروائي مي‌كرد.
خليفه عباسي وقتي حركت شمله را شنيد، قشوني به سر وقت او فرستاد تا او را از حركت باز دارند.
قشون خليفه و لشكريان شمله در ماه رجب با هم روبرو شدند و دست به پيكار زدند.
در اين جنگ سپاهيان خليفه شكست خوردند و سران ايشان به اسارت در آمدند. اما امير شمله با آنان به جوانمردي و نيكي رفتار كرد و آزادشان ساخت.
بعد هم رسولي را به خدمت خليفه عباسي فرستاد و از آن پيشامد عذرخواهي كرد. خليفه نيز عذر او را پذيرفت.
امير شمله سپس رهسپار خوزستان گرديد و آن جا را به تصرف در آورد و ملكشاه بن سلطان محمود را از آن سرزمين بيرون كرد.
در اين سال، تركان غز به شهر نيشابور تاختند و آن جا را به ضرب شمشير تسخير كردند.
آنگاه داخل شهر شدند و محمد بن يحيي فقيه شافعي را با قريب سي هزار نفر ديگر به قتل رساندند.
درين زمان سلطان سنجر از سلطنت فقط نامي داشت و قادر به هيچ كاري نبود. زنداني بود و خودش هم اين را نمي‌دانست.
حتي در بسياري از روزها كه مي‌خواست سوار بر اسب شود و
ص: 292
بيرون رود كسي را نداشت كه سلاحش را حمل كند. بدين جهة سلاح خود را بدست خود بر كمر مي‌بست و سوار مي‌شد.
وقتي برايش غذا مي‌آوردند مقداري از آن را براي وقت ديگر ذخيره مي‌كرد زيرا مي‌ترسيد غذايش را نياورند چون غزان در انجام وظائف خود كوتاهي مي‌كردند و اصولا اينها وظائفي نبود كه آنها بشناسند.
در اين سال كشيشان ارمنستان به شهر «آني» حمله‌ور شدند.
و آن را از امير شداد گرفتند.
پس از تصرف شهر «آني» [ (1)] آن را كه به برادر امير شداد، كه فضلون نام داشت، تسليم كردند.
______________________________
[ (1)]- آني از پايتخت‌هاي قديم ارمنستان است كه اينك ويرانه‌هاي آن در ولايت قارص، تركيه، بر ساحل راست رود آرپاچاي به فاصله حدود سي كيلومتري ملتقاي اين رود با رود ارس و به فاصله چهل و پنج كيلومتري شهر قارص موجود است.
نامش به قولي از نام اناهيته، الاهه ايرانيان، مأخوذ است.
آشوت سوم آنجا را پايتخت خود قرار داد.
او پايتخت دولت باگراتيد را به قلعه آني منتقل ساخت و در دوره او و جانشينش، سمباط دوم، اين محل رونق فراوان يافت و ابنيه با شكوه در آن ساخته شد.
در سال 1046 ميلادي الب ارسلان آن را گرفت و ويران كرد.
دگر باره آني رونق يافت.
بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 293
در اين سال، در ماه ذي الحجه، تركان قارغلي، طمغاج خان بن محمد را در ما وراء النهر كشتند و جسدش را به صحرا انداختند و كارهاي بدي را به او نسبت دادند.
دوره فرمانروائي او بسيار ضعيف و بي‌رونق و شكوه بود.
درين سال، ابو الفضل محمد بن ناصر بن علي بغدادي حافظ اديب جهان را بدرود گفت.
او در علم و فضل مشهور بود.
اول مذهب شافعي داشت، بعد به مذهب حنبلي گرائيد و در آن بسيار غلو كرد.
در ماه شعبان سال 467 هجري به دنيا آمده بود و در ماه شعبان هم از دنيا رفت.
در اين سال، در عراق و شهرهاي نزديك آن، در ماه ذي الحجه، زلزله بزرگي روي داد.
در اين سال يحيي غساني نحوي موصلي در گذشت.
او مردي فاضل و نيكوكار بود.
در اين سال، همچنين، تاج الدين ابو طاهر يحيي بن عبد اللّه بن قاسم شهروزي از جهان رخت بر بست.
او قاضي جزيره ابن عمر بود.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل جلال الدين ملكشاه در سال 1226 ميلادي و مغول در 1239 آن را گرفتند.
سرانجام بر طبق روايات در زلزله سال 1319 ويران شد، اگر چه سكه‌هائي از ادوار بعد در آن جا بدست آمده است.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 294

551 وقايع سال پانصد و پنجاه و يكم هجري قمري‌

شورش مردم افريقيه و چند جزيره بر ضد پادشاه فرنگيان در صقليه و كارهائي كه از ايشان سر زد

ما ضمن شرح وقايع سال 548 هجري قمري در گذشت رجار پادشاه صقليه (سيسيل) را ذكر كرديم و گفتيم كه پس از او پسرش غليالم (ويليام) به فرمانروائي نشست.
او داراي سوء تدبير بود و به همين علت عده‌اي از دژهاي صقليه از زير فرمان او بيرون رفتند.
مردمي كه به فكر رهايي از يوغ او بودند در اين سال فكرشان قوت يافت و اهالي جزيره جربه و جزيره قرقنه از زير فرمان او بيرون رفتند و مخالفت با او را آشكار ساختند.
مردم، همچنين، با اهل افريقيه نيز به مخالفت برخاستند.
ص: 295
نخستين كسي كه علم مخالفت برافراشت عمر بن ابو الحسين فرياني در شهر سفاقس بود.
رجار فرمانرواي پيشين سيسيل وقتي سقاقس را فتح كرد، پدر عمر، ابو الحسين، را كه از علماي با تقوي و نيكوكار بود به حكومت شهر گماشت.
ولي ابو الحسين ناتواني و زبوني نشان داد و گفت: «پسرم را به اين شغل بگماريد.» رجار نيز پسر او، عمر، را بدان سمت منصوب كرد و پدرش را به عنوان گروگان به صقليه برد.
ابو الحسين هنگام عزيمت به صقليه به پسر خود، عمر، گفت:
«من مردي سالخورده هستم و مرگم نزديك است. تو هر وقت فرصت و توانائي مخالفت با دشمن را پيدا كردي، از فرصت استفاده كن و به فرمانروائي بيگانگان در اين سرزمين خاتمه بده و از خشم ايشان انديشه نداشته باش. باين نگاه نكن كه من كشته خواهم شد و انگار كن كه من مرده‌ام.» عمر نيز همينكه چنين فرصتي يافت، مردم شهر را براي شورش فراخواند و گفت:
«گروهي از شما بالاي ديوار شهر بروند و گروهي ديگر به خانه‌هاي فرنگيان و مسيحيان بريزند و همه را بكشند.» به او گفتند: «مي‌ترسيم به سرور ما و شيخ ما كه پدر تست آسيبي برسد.» گفت: «پدرم، خودش به من چنين دستوري داده و اگر با مرگ پدر من هزار تن از دشمنان ما كشته شدند، او را نبايد مرده پنداشت.» روز بعد هنوز آفتاب نتابيده بود كه مردم شهر فرنگيان را
ص: 296
تا آخرين فردشان به قتل رساندند.
اين واقعه در آغاز سال 551 هجري اتفاق افتاد.
بعد ابو محمد بن مطروح در طرابلس، از عمر پيروي كرد.
پس از اين دو تن، محمد بن رشيد هم در شهر قابس دست به شورش زد.
قشون عبد المؤمن نيز به بونه رفت و آن جا را تصرف كرد.
بدين ترتيب سراسر افريقيه از فرمان فرنگيان بيرون رفتند به استثناي مهديه و سوسه.
عمر بن ابو الحسين رسولي را نيز به زويله فرستاد. اين شهر قريب يك ميدان تا مهديه فاصله داشت.
عمر فرستاده خود را مأمور كرد كه مردم زويله را به شورش وادارد و تشويق كند كه بر مسيحيان زويله حمله برند.
مردم زويله نيز چنين كردند.
اعراب شهرهاي ديگر نيز به زويله رفتند و با مردم زويله در شورش بر عليه فرنگيان مهديه كمك كردند.
راه آذوقه را نيز بر مهديه بستند.
وقتي اين خبر به غليالم (ويليام) پادشاه صقليه (سيسيل) رسيد، ابو الحسين را احضار كرد و او را از كارهاي پسرش آگاه ساخت.
آنگاه به او فرمود كه نامه‌اي به پسرش بنويسد و او را از اين كارها باز دارد، به او امر كند كه فرمانبرداري را از سر گيرد، و او را از عاقبت كاري كه مي‌كند به ترساند.
ابو الحسين گفت: «كسي كه به چنين كاري دست زده، با نامه من از تصميم خود منصرف نمي‌شود.» پادشاه صقليه نيز رسولي را پيش عمر بن ابو الحسين فرستاد كه
ص: 297
تهديدش نمايد و به او امر كند كه از آن كارها دست بردارد.
روزي كه فرستاده پادشاه صقليه بدانجا رسيد، عمر نگذاشت كه داخل شهر شود.
فرداي آن روز همه مردم از شهر خارج شدند و جنازه‌اي نيز همراه داشتند.
در حاليكه فرستاده پادشاه صقليه سرگرم تماشاي ايشان بود، جنازه را دفن كردند و برگشتند.
آنگاه عمر كسي را پيش او فرستاد و پيغام داد: «اين پدر من بود كه دفنش كردم و به سوگواري او نشستم. حالا هر كاري كه دلتان مي‌خواهد، با پدرم بكنيد.» فرستاده صقليه برگشت و كاري را كه عمر بن ابو الحسين كرده بود به غليالم خبر داد.
او هم پدر عمر را گرفت و به دار آويخت. پيرمرد همچنان ذكر خداوند مي‌گفت تا وفات يافت.
اما اهل زويله وقتي با اعراب و مردم سفاقس پيوستند جمعيتشان زياد شد و شهر مهديه را محاصره كردند و كار را بر اهالي شهر سخت گرفتند.
خواربار در مهديه رو به كاهش نهاده بود. بدين جهة فرمانرواي صقليه بيست كشتي پر از مردان جنگي و آذوقه و سلاح بدانجا فرستاد.
آن افراد داخل شهر مهديه شدند و براي اعراب پيام فرستادند و پرداخت مبلغي را وعده دادند كه عقب‌نشيني كنند.
فرداي آن روز نيز از شهر بيرون رفتند و با اعراب و اهل زويله به جنگ پرداختند.
اعراب شكست خوردند و گريختند.
مردم زويله و اهالي سفاقس باقي ماندند كه در حول و حوش
ص: 298
شهر پيكار با فرنگيان را ادامه دادند.
فرنگيان آنان را احاطه كردند.
مردم سفاقس گريختند و سوار كشتي شدند و از راه دريا خود را نجات دادند.
اهل زويله باقي ماندند كه در اثر حمله فرنگيان شكست خوردند و به زويله گريختند.
ولي دروازه‌هاي شهر را بسته يافتند. بدين جهة در زير ديوار شهر پيكار را از سر گرفتند و پايداري به خرج دادند تا وقتي كه اكثرشان به قتل رسيدند و نجات نيافتند مگر عده‌اي قليل كه پراكنده شدند.
برخي از ايشان هم پيش عبد المؤمن رفتند.
پس از مقتول و متواري شدن آن عده، زنان و كودكان و پيرمردانشان كه در شهر بودند به بيابان گريختند و به هيچ قسمت از اموال خود ديگر دست نيافتند.
فرنگيان داخل زويله گرديدند و از زنان و كودكان هر كرا كه يافتند كشتند و اموالشان را غارت كردند.
بدين ترتيب فرنگيان در مهديه استقرار يافتند تا وقتي كه عبد المؤمن، به نحوي كه انشاء الله بيان خواهيم كرد، اين شهر را از آنان گرفت.

دستگير ساختن سليمانشاه و زنداني كردن او در موصل‌

در اين سال، زين الدين علي كوچك، نايب قطب الدين مودود بن زنگي بن آقسنقر فرمانرواي موصل، ملك سليمانشاه، پسر سلطان
ص: 299
محمد بن ملكشاه سلجوقي، را دستگير كرد.
سليمانشاه چندي پيش ازين تاريخ نزد عم خود سلطان سنجر به سر مي‌برد. سنجر او را وليعهد خود ساخته و به نام وي بر منابر خراسان خطبه خوانده بود.
وقتي براي سلطان سنجر درگيري با غزان، به نحوي كه گفتيم، پيش آمد و غزان بر قشون خراسان چيره شدند و لشكريان او از دفع غزان عاجز ماندند، سليمانشاه پيش خوارزمشاه رفت.
خوارزمشاه دختر برادر خود، اقسيس، را به عقد ازدواج وي در آورد.
ولي بعد، از سليمانشاه اعمالي ديد كه بدش آمد و او را از خود راند.
سليمانشاه از آن جا رهسپار اصفهان گرديد ولي شحنه اصفهان از ورود او جلوگيري كرد.
بعد به كاشان رفت.
ولي محمد شاه، پسر برادر او، محمود بن محمد، قشوني را به سروقت وي فرستاد تا او را از آن جا برانند.
لذا او از كاشان رهسپار خوزستان شد.
در آن جا نيز ملكشاه از ورودش جلوگيري كرد.
ناچار عازم شهر لحف شد و در بند نيجين فرود آمد و كسي را نزد خليفه عباسي فرستاد كه ورودش را بدو اطلاع دهد.
آنگاه ميان او و خليفه پيك و پيام‌هائي رد و بدل گرديد تا امر بر اين قرار گرفت كه سليمانشاه زن خود را به عنوان گروگان نزد خليفه بفرستد.
او نيز همسر خود را با جمعي از كنيزان و پيروانش به خدمت خليفه فرستاد و گفت:
ص: 300
«من آنها را به عنوان گروگان‌هائي در آنجا فرستادم. اكنون اگر امير المؤمنين اجازه فرمايند كه وارد بغداد شوم وارد خواهم شد و گر نه مراجعت خواهم كرد.» خليفه مقدم همسر او و همراهانش را گرامي داشت. به شوهرش سليمانشاه نيز اجازه ورود داد.
سليمانشاه با قشون مختصري كه تعدادش به سيصد تن مي‌رسيد داخل بغداد گرديد.
پسر وزير خليفه عون الدين هبيره، با قاضي القضاه و دو نفر نقيب براي ملاقات او از شهر بيرون رفت. ولي در برابر سليمانشاه از اسب پياده نشد.
سليمانشاه در حاليكه شمسه‌اي بر سر داشت داخل بغداد شد و خليفه برايش خلعت فرستاد.
او در بغداد تا محرم سال 551 هجري قمري اقامت كرد. در اين ماه خليفه او را به اقامتگاه خود احضار فرمود و قاضي القضاة و گواهان و بزرگان آل عباس را نيز فرا خواند.
سليمانشاه در حضور ايشان سوگند ياد كرد كه نسبت به خليفه عباسي نيكرفتار و يك دل و يك رنگ و فرمانبردار باشد و بهيچوجه متعرض بغداد نگردد.
پس از اين سوگند، در بغداد به نام وي خطبه خوانده شد و به لقب «غياث الدنيا و الدين» و ساير القاب پدرش ملقب گرديد.
خليفه نيز به او خلعت‌هاي سلطنت داد.
آنگاه لشكريان بغداد را كه سه هزار سوار بودند همراه او كرد و امير قويدان، صاحب حله، را به عنوان امير حاجب با او فرستاد.
سليمانشاه با اين قشون در ماه ربيع الاول به سوي شهرهاي جبل رهسپار گرديد.
ص: 301
خليفه نيز به حلوان رفت. و به ملكشاه ابن سلطان محمود برادر سلطان محمد، صاحب همدان، و غيره، پيام فرستاد و او را به موافقت و همدستي با خود دعوت كرد.
او نيز با دو هزار سوار به حركت در آمد.
ملكشاه و سليمانشاه، هر يك نسبت به ديگري، سوگند وفاداري ياد كردند.
آنگاه ملكشاه سليمانشاه را وليعهد خود ساخت.
خليفه عباسي نيز با مال و اسلحه آن دو را تقويت كرد.
اين دو تن با لشكريان خود به امير ايلدگز پيوستند و جمع كثيري شدند.
وقتي سلطان محمد خبر ايشان را شنيد براي قطب الدين مودود، صاحب موصل، و نايب او زين الدين پيام فرستاد و از آن دو، كمك و ياري خواست و وعده داد كه چنانچه در جنگ پيروزي يابد مبالغ گزافي به آنان بپردازد.
آن دو تن نيز بدو پاسخ مساعد دادند و موافقت كردند.
بدين ترتيب سلطان محمد خود را تقويت كرد و براي برخورد با سليمانشاه و لشكرياني كه به گردش جمع شده بودند به حركت در آمد.
در ماه جمادي الاولي جنگ ميان آنان واقع شد و پيكار در بين دو طرف شدت يافت.
سرانجام سليمانشاه و همراهانش شكست خوردند و گريختند.
لشكريان بغداد نيز متواري شدند و از قشون خليفه، كه سه هزار نفر بودند، قريب پنجاه تن به بغداد رسيدند.
از آنان هيچكس كشته نشده بود. فقط وقتي اسبان و اموالشان را گرفتند، پراكنده شدند و با همان پراكندگي به سوي زادگاه‌هاي
ص: 302
خود رفتند.
سليمانشاه پس از شكستي كه خورد، از ايلدگز جدا شد و روانه بغداد گرديد و به شهر زور رسيد.
زين الدين علي با گروهي از سپاهيان موصل براي جنگ با او بيرون رفت.
در شهر زور امير بزان رياست مي‌كرد و شهر زور از طرف زين الدين به وي واگذار شده بود.
زين الدين از موصل حركت كرد. او و امير بزان در راه سليمانشاه ايستادند و دستگيرش كردند.
زين الدين، سليمانشاه را به قلعه موصل برد و او را محترمانه در آن جا زنداني كرد.
سليمانشاه بدين حال بود تا كارش طوري شد كه ما انشاء اللّه ضمن وقايع سال 555 هجري ذكر خواهيم كرد.
زين الدين، پس از بازداشت كردن سليمانشاه، به سلطان محمد پيام فرستاد و جريان را به اطلاع او رساند و وعده داد كه از هر نوع مساعدتي كه ازو بخواهد دريغ نخواهد ورزيد.

محاصره قلعه حارم بوسيله نور الدين‌

در اين سال نور الدين محمود بن زنگي بر قلعه حارم هجوم برد.
اين قلعه در دست فرنگيان بود. بعد به دست بيموند، فرمانرواي انطاكيه افتاد.
قلعه حارم از جهة مشرق به انطاكيه نزديك بود.
در اين قلعه شيطاني از شياطين فرنگي رياست مي‌كرد كه او را
ص: 303
به دانائي و خردمندي مي‌شناختند و با او مشورت مي‌كردند.
او به فرنگيان پيام فرستاد كه: «ما به نگهباني قلعه قادريم و در اين خصوص ناتواني و ضعفي نداريم. بنابر اين خود را براي ما در مخاطره جنگ نيندازيد. چون اگر دشمن شما را شكست دهد اين قلعه و توابع آن را خواهد گرفت. بهتر است با او به مطاوله و دفع الوقت رفتار كنيم.» بنابر اين به نور الدين پيغام فرستادند و به او در برابر واگذاري نيمي از توابع حارم پيشنهاد صلح كردند.
بدين ترتيب ميان ايشان صلح برقرار شد و نور الدين از آنان دست برداشت.
يكي از شاعران در ستايش او اين اشعار را سرود:
البست دين محمد يا نوره‌عزا له فوق السها اسعاد
ما زلت تشمله بمياد القناحتي تسقف عوده المنعاد
لم يبق مذار هفت عزمك دونه‌عدد يراع به، و لا استعداد
ان المنابر لو تطيق تكلماحمد تك عن خطبائها الاعواد
ملق باطراف القريحة كلكلاطرفاه ضرب صادق و جلاد
حاموا فلما عاينوا خوض الردي‌حاموا فرائس كيدهم او كادوا
و رأي برنس و قد تبرنس ذلةحزما لحارم و المصاد مصاد
ص: 304 من منكر ان ينسف السيل الزبي‌و أبوه ذاك العارض المداد
او ان يعيد الشمس كاسفة السنانار لها ذاك الشهاب زناد
لا ينفع الاباء ما سمكوا من العلياء حتي يرفع الاولاد (يعني: تو دين محمد را، اي كسي كه نور آن هستي، ياري كردي و لباس عزت پوشاندي.
آنقدر نيزه پر تحرك خود را، در قلعه حارم، به كار بردي تا چوب كج آن راست و مستقيم شد.
از وقتي كه عزم و اراده خود را در آن قلعه تيز كردي و مؤثر ساختي ديگر در آن جا نه نفراتي ماند كه از آنان كسي بترسد و نه مهماتي كه ساز و برگ جنگ شود.
اگر منبرها مي‌توانستند سخن بگويند، چوب‌هاي آنها از زبان خطيبان خود ترا ستايش مي‌كردند.
افراد دشمن، در آن جنگ، به سينه در افتاده بودند در اطراف محله قريحه كه در دو سوي آن زد و خورد سخت و راستيني وجود داشت.
دشمنان تو افراد ترا دوره كردند، ولي وقتي پرتگاه مرگ خود را ديدند، قرباني صيدهاي حيله و مكر خود شدند يا نزديك بود قرباني شوند.
آن پرنس فرنگي [ (1)] نيز چنين ديد و از دورانديشي كه
______________________________
[ (1)]- منظور حاكم قلعه حارم است- م
ص: 305
داشت به خاطر قلعه حارم تن به خواري داد و لباس ذلت پوشيد و در آن شكارگاه كه مي‌خواست شكار كند، خود شكار شد.
چه كسي مي‌تواند منكر آن شود كه سيل به بلنديها مي‌رسد؟
پدر او، يعني پدر نور الدين هم آن ابر پر باران و سيل آسا بود كه بر همه بلنديها دست مي‌يافت.
يا آتشي بود كه شهابي چنان فروزان داشت كه با پرتو خود خورشيد را بي‌نور جلوه مي‌داد.
پدران از بلندي و رفعتي كه به دست آورده‌اند سودي نمي‌برند مگر هنگامي كه فرزندان ايشان به رشد و سرافرازي برسند.)

در گذشت خوارزمشاه و برخي از ملوك ديگر

در اين سال، در نهم جمادي الآخر خوارزمشاه اتسز بن محمد بن انوشتكين، از دنيا رفت.
او به بيماري فالج گرفتار شده بود. معالجاتي كرد كه سودمند واقع نشد و شفا نيافت لذا بدون تجويز پزشكان، داروهاي بسيار تند و پر حرارت به كار برد. در نتيجه، بيماري او شدت يافت و قواي او تحليل رفت و منجر به مرگ او گرديد.
در دم مرگ مي‌گفت: «ما اغني عني ماليه. هلك عني سلطانيه» (يعني: مال و ثروت من امروز به فرياد من نرسيد و همه قدرت و حشمتم محو و نابود گرديد.) [ (1)]
______________________________
[ (1)]- اين را به عضد الدوله ديلمي نيز نسبت مي‌دهند و مي‌گويند: در دم بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 306
او در ماه رجب سال 490 هجري تولد يافته بود.
پس از درگذشت اتسز پسرش ارسلان بر مسند فرمانروائي نشست.
او عده‌اي از عموهاي خود را به قتل رساند و چشم يكي از برادران خود را نيز از كاسه در آورد كه پس از سه روز فوت كرد. و گفتند خود را كشت.
ارسلان پس از استقرار بر مسند فرمانروائي، رسولي را به خدمت سلطان سنجر- كه تازه به نحوي كه ذكر خواهيم كرد، از اسارت غزان گريخته بود- فرستاد و نسبت به او اظهار اطاعت و فرمانبرداري كرد.
سنجر نيز حكم فرمانروائي خوارزم را به نام وي نوشت و در ماه رمضان خلعت‌هائي برايش فرستاد.
از آن پس ارسلان در فرمانروائي خود، آسوده و ايمن باقي- ماند.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل مرگ مي‌گفت:
ما أَغْني عَنِّي مالِيَهْ. هَلَكَ عَنِّي سُلْطانِيَهْ كه آيه‌هاي 28 و 29 سوره الحاقه است و دنباله آيات پيشين آن، يعني آيه‌هاي 25 و 26 و 27 است كه چنين مي‌باشد:
وَ أَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتابَهُ بِشِمالِهِ فَيَقُولُ يا لَيْتَنِي لَمْ أُوتَ كِتابِيَهْ، وَ لَمْ أَدْرِ ما حِسابِيَهْ.
يا لَيْتَها كانَتِ الْقاضِيَةَ.
(و اما آن كس كه كتاب عملش را به دست چپ دهند، گويد: اي كاش نامه مرا به من نمي‌دادند. و من هرگز از حساب اعمالم آگاه نمي‌شدم. يا ايكاش مرا از چنگ اين غصه و عذاب نجات مي‌دادي. مال و ثروت من امروز به فرياد من نرسيد و همه قدرت و حشمتم محو و نابود گرديد.) قرآن مجيد با ترجمه مهدي الهي قمشه‌اي
ص: 307
اتسز خوارزمشاه- پدر ارسلان- مردي نيك نهاد بود، به- اموال رعاياي خود چشم نداشت، با آنان به انصاف رفتار مي‌كرد و نزدشان محبوب بود.
به خير و احسان در حق مردم علاقه داشت و در عهد او مردم از امنيت فراوان و عدل و داد برخوردار بودند.
و در هفدهم ماه مذكور- جمادي الاخر- ابو الفوارس بن محمد بن ارسلان شاه، پادشاه كرمان، در گذشت.
پس از او پسرش، سلجوقشاه، به فرمانروائي رسيد.
هم در اين سال ملك مسعود بن قلج ارسلان بن سليمان بن قتلمش از دنيا رفت.
او فرمانرواي قونيه و ساير شهرهاي روم شرقي بود كه در مجاورت قونيه قرار داشت.
بعد از او پسرش قلج ارسلان به سلطنت رسيد.

گريختن سلطان سنجر از اسارت غزان‌

در اين سال، در ماه رمضان، سلطان سنجر بن ملكشاه سلجوقي و جمعي از اميراني كه با وي بودند، از اسارت غزان گريختند.
سلطان سنجر پس از رهائي از چنگ تركان غز به قلعه ترمذ [ (1)]
______________________________
[ (1)]- ترمد يا ترمذ نام شهري است مشهور به خراسان از جمله ولايات چغانيان از بلاد ما وراء النهر كه قاعده ولايات چغانيان و حاكم‌نشين آن بلاد است.
(انجمن آرا) بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 308
رفت و از آن جا بر غزان غلبه كرد.
در آن زمان خوارزمشاه اتسز بن محمد بن انوشتكين، و خاقان محمود بن محمد، به تركان غز حمله مي‌بردند و با لشكرياني كه در اختيار داشتند با غزان مي‌جنگيدند.
ميان آنان جنگ و گريز و شكست و پيروزي هم چنان ادامه
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل در ضبط اين نسبت به اختلاف سخن گفته‌اند. بعضي به فتح تا، و بعضي به ضم تا گويند و بعضي به كسر تا گويند و متداول بر زبان مردم اين شهر فتح تا و كسر ميم است ....
شهري معروف و از شهرهاي بزرگ است بر كنار نهر جيحون از جانب شرقي آن، و عمل آن به صفانيان متصل است. و آن را كهندژي است. و ديواري گرداگرد آن شهر است كه باروئي آن را فرا مي‌گيرد و بازارهاي آن به آجر فرش شده است ...
(معجم البلدان) ترمذ (به كسر تا و ميم) شهري است با متجاوز از پنج هزار نفر جمعيت در جنوب شرقي جمهوري شوروي سوسياليستي ازبكستان- اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي- بر آمو دريا و بر مرز افغانستان.
در زمان كشورگشائي اعراب مسلمان مذهب غالب آن جا بودائي بود، و فرمانرواي آن «ترمذشاه» نام داشت.
بعدها ترمذ در سرنوشت خراسان و ما وراء النهر سهيم شد.
سلطان سنجر در 551 هجري قمري بدانجا پناهيد.
در پائيز 1220 ميلادي مغولان آن را تصرف و بكلي ويران كردند. بعدا در نزديك محل اوليه از نو بنا شد، و در زمان ابن بطوطه شهري آباد بود.
در كاوش‌هائي كه به سرپرستي موزه مسكو بعمل آمد، آثار جالبي (از جمله، اشيائي از دوره غلبه مذهب بودائي) در آن جا بدست آمده است.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 309
داشت.
از غزان و خراسانيان، هر كسي بر ناحيه‌اي از خراسان دست يافته بود و تمام در آمد آن ناحيه را متصرف مي‌شد. هيچ سروري هم نداشتند كه آنان را گرد آورد و متحد سازد.
سلطان سنجر از ترمذ به جيحون رفت و مي‌خواست از آب بگذرد و رهسپار خراسان گردد.
تصادفا سر دسته تركان قارغلي، كه علي بك نام داشت، درگذشت او بسيار شرير و فاسد و آشوبگر بود.
پس از مرگ او تركان قارغلي، هم چنين ساير طوائف و دسته ها از شهرهاي دور و نزديك به سلطان سنجر روي آوردند. و سنجر در ماه رمضان به دار الملك خود كه مرو بود بازگشت.
مدت اسارت او در چنگ غزان از ششم جمادي الاول سال 548 تا رمضان سال 551 هجري بود.

بيعت گرفتن عبد المؤمن براي ولايت عهد فرزند خود محمد

در اين سال عبد المؤمن فرزند خود، محمد، را وليعهد خويش ساخت و فرمان داد كه براي ولايت عهد او از مردم بيعت بگيرند.
شرط و پيمان عبد المؤمن و عمر عنتاني اين بود كه پس از عبد المؤمن، عمر هنتاني جانشين وي گردد.
ولي عبد المؤمن وقتي در فرمانروائي قدرت و نفوذ كافي بدست آورد و فرزندانش بسيار شدند علاقه پيدا كرد كه فرمانروائي را به پسران خود منتقل سازد.
بدين جهة اميران عرب را كه اهل قبيله‌هاي هلال و رعبه و عبدي
ص: 310
و غيره بودند به نزد خود فرا خواند و پاداش داد و نوازش كرد.
وقتي دلشان را بدست آورد و آنان را با خود موافق ساخت كسي را مامور كرد كه پيش ايشان برود و وادارشان كند كه به عبد المؤمن بگويند: «ما مي‌خواهيم يكي از پسران خود را وليعهد سازي كه بعد از تو مردم به او رجوع كنند.» اعراب نيز چنين كردند.
عبد المؤمن به احترام عمر هنتاني كه ميان موحدان مقام والائي داشت، به پيشنهادشان پاسخ مثبت نداد و گفت: در امر ولايت عهد اتخاذ تصميم با ابو حفص عمر هنتاني است.
وقتي عمر اين قضيه را شنيد بر جان خود بيمناك شد و به خدمت عبد المؤمن حضور يافت و خود را از وليعهدي و جانشيني مستعفي ساخت.
آنگاه براي وليعهدي محمد بيعت گرفتند و اين موضوع را به همه شهرها نوشتند و به نامش خطبه خواندند.
در آن روز عبد المؤمن از خزانه خود بذل و بخشش بسيار كرد.

گماشتن عبد المؤمن فرزندان خود را به حكومت شهرها

در اين سال عبد المؤمن فرزندان خود را به حكومت شهرها گماشت.
پسر خود ابو محمد عبد اللّه را به حكومت شهر بجايه و توابع آن منصوب ساخت.
پسر ديگر خود ابو الحسن علي را به شهر فاس و توابع آن فرستاد.
ص: 311
پسر ديگر خود ابو حفص عمر را در شهر تلمسان و توابع آن به حكومت گماشت.
و امور سبته و جزيره خضراء و مالقه را به پسر ديگر خود ابو سعيد سپرد.
هم چنين ساير پسران خود را نيز به فرمانروائي شهرهاي ديگر فرستاد.
او براي انتصاب فرزندان خود شيوه عجيبي به كار برد. آنهم اين بود كه قبلا عده‌اي از شيوخ مشهور موحدان را كه ياران مهدي محمد بن تومرت به شمار مي‌رفتند به حكومت شهرها گماشته بود و نمي‌توانست آنان را از مناصبي كه داشتند معزول كند.
بدين جهة فرزندان ايشان را نزد خود نگه داشت و وادارشان كرد كه به كسب علم اشتغال ورزند. وقتي در علم و فضل تبحر يافتند و به مرحله پيشوائي رسيدند عبد المؤمن به پدران ايشان گفت: «دلم مي‌خواهد شما پيش من باشيد و مرا در كارهائي كه دارم كمك كنيد.
و فرزندانتان به جاي شما در شهرها حكومت كنند چون در رديف علما و فقها در آمده‌اند و شايسته پيشوائي هستند.» آنان نيز اين پيشنهاد را پذيرفتند و شاد و مسرور شدند و پسران خود را به كار گماشتند.
بعد عبد المؤمن، يكي از ايشان را كه مورد اعتمادش بود وادار كرد كه به آنان بگويد: «به نظر من شما كار بسيار ناروائي كرده‌ايد كه از حزم و ادب دور بوده است.» پرسيدند: «چه كاري كرده‌ايم؟» جواب داد: «شما پسران خود را در شهرها به كار گماشته‌ايد، در صورتي كه فرزندان امير المؤمنين با همه دانش و حسن سياستي كه دارند دستشان از كار كوتاه است و من مي‌ترسم كه او متوجه اين
ص: 312
موضوع شود و شما از چشمش بيفتيد.» ديدند راست مي‌گويد. بدين جهة پيش عبد المؤمن رفتند و گفتند:
«دلمان مي‌خواهد كه تو پسران بزرگ خود را به حكومت شهرها منصوب كني.» گفت: «من اين كار را نمي‌كنم.» آنان پي در پي اصرار ورزيدند تا بالاخره عبد المؤمن، به- خواهش خود آنان، اين كار را كرد.

محاصره بغداد به وسيله سلطان محمد

در اين سال، در ماه ذي الحجه، سلطان محمد، شهر بغداد را محاصره كرد.
علتش اين بود كه او رسولي را به خدمت خليفه عباسي فرستاده و ازو خواسته بود كه در بغداد و عراق خطبه سلطنت به نام وي خوانده شود.
خليفه از قبول اين درخواست خودداري كرده بود.
سلطان محمد نيز با لشكريان انبوه خود از همدان به جانب عراق حركت كرد.
اتابك قطب الدين، فرمانرواي موصل و نايبش زين الدين علي نيز به او وعده دادند كه براي كمك به وي در محاصره بغداد سپاهي گسيل دارند.
سلطان محمد در ذي الحجه سال 551 هجري وارد عراق شد و مردم بغداد به هول و هراس افتادند.
خليفه عباسي رسولاني را به اطراف فرستاد و به حكام شهرها
ص: 313
پيام داد كه قشون‌هائي براي كمك گسيل دارند.
امير خطلبرس از شهر واسط برخاست و نسبت به امير ارغش فرمانرواي بصره طغيان كرد و واسط را گرفت.
امير مهلهل نيز به شهر حله رفت و آن جا را به تصرف خويش در آورد.
خليفه عباسي و وزير او عون الدين هبيره به امر محاصره شهر اهتمام ورزيدند.
كشتي‌ها را جمع كردند و جسر را قطع نمودند و همه كشتي‌ها را زير عمارت التاج كه اقامتگاه خليفه بود قرار دادند.
آنگاه در نيمه محرم سال 552 هجري جار زدند كه هيچكس در جانب غربي بغداد نماند.
مردم و اهالي حومه بغداد رميده و وحشت زده شدند و اموال خود را به حريم دار الخلافه منتقل ساختند.
خليفه قصر عيسي و مربعه و قريه [ (1)] و مستجده و نجمي را خراب كرد و يارانش هر چه در اين اماكن يافتند به غارت بردند.
كسان محمد شاه نيز نهر قلابين و توثه و شارع ابن رزق اللّه و باب الميدان و قطفتا را ويران كردند.
اما اهالي محله كرخ و مردم باب البصره خود را به قشون
______________________________
[ (1)]- قريه (به ضم قاف و فتح راء و فتح ياء مشدد): نام دو محله است در بغداد.
يكي از آن دو، در حريم دار الخلافه است. و آن داراي محله‌ها و بازار بزرگي است و خود مانند شهري است در جانب غربي بغداد، مقابل پاياب (مشرعه) بازار مدرسه نظاميه- از معجم البلدان.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 314
سلطان محمد رساندند و همراه ايشان، از غارت محله‌هاي فوق، اموال كثيري بدست آوردند.
سلطان محمد از بالاي حربيه به جانب غربي رفت و در مسير او قريه «اوانا» (كه در ده فرسنگي بغداد است) مورد يغما و چپاول سربازان وي واقع شد.
در آن جا زين الدين علي نيز با قشون خود به وي پيوست و با يك ديگر حركت كردند.
سلطان محمد در نزديك رمله فرود آمد.
خليفه عباسي ميان نظاميان و افراد غير نظامي اسلحه پخش كرد و منجنيق و ارابه‌هاي جنگي به كار انداخت.
در بيستم ماه محرم لشكريان سلطان محمد و زين الدين علي سوار شدند و نزديك رقه متوقف گرديدند.
آنگاه به سوي عمارت التاج تيراندازي كردند.
توده مردم بغداد بر ايشان هجوم بردند و به جنگ پرداختند و نفت و غيره به سوي ايشان پرتاب كردند.
بعد زد و خوردهائي ميان ايشان واقع شد.
در سوم ماه صفر جنگ را از سر گرفتند و پيكار سختي كردند.
بسياري از مردم بغداد با شنا يا با كشتي‌ها از دجله گذشتند و كشته شدند.
آن روز، روزي فراموش نشدني بود.
جنگ ميان ايشان در تمام وقت همچنان ادامه داشت.
جسر بر روي دجله به كار افتاد و بيشتر لشكريان بغداد از رويش گذشتند و به جانب شرقي رفتند. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌26 314 محاصره بغداد به وسيله سلطان محمد ..... ص : 312
گ در هر دو جانب دجله در گرفت. و زين الدين علي با قشون خود در جانب غربي ماند.
ص: 315
به فرمان خليفه جار زدند كه: «هر كس درين جنگ ضمن دفاع از شهر زخمي بردارد، پنج دينار به وي داده خواهد شد.» از آن پس هر كس كه زخمي برمي‌داشت، به خدمت وزير مي‌رفت و پنج دينار مي‌گرفت.
تصادفا يكي از توده مردم زخمي شد ولي زخم او بزرگ نبود.
وقتي پيش وزير رفت كه پنج دينار بگيرد، وزير به او گفت:
«اين زخم چيزي نيست.» او هم دوباره به جنگ برگشت و ضربتي خورد كه شكمش پاره شد. آنگاه تكه پيهي از آن بيرون آورد و پيش وزير برد و گفت:
«اي سرور من، حالا آيا اين زخم را قبول داريد؟» وزير به خنده افتاد و دو برابر به او پاداش داد و كسي را گماشت كه معالجه‌اش كند تا شفا يابد.
بعد خواربار در ميان لشكريان بغداد كمياب شد چون گوشت و ميوه و سبزي زياد بود. غلات هم در بغداد به حد وفور يافت مي‌شد ولي وزير خليفه آنها را به جاي پول ميان افراد قشون تقسيم مي‌كرد سربازان هم آنها را مي‌فروختند.
معذلك قيمت‌ها همچنان پائين بود. فقط گوشت و ميوه و سبزي كم پيدا مي‌شد.
بدين جهة سپاهيان مهاجم حلقه محاصره را بر اهل بغداد تنگ‌تر و سخت‌تر كردند تا بر آنها راه رسيدن آذوقه را ببندند و زندگي را دشوار سازند.
امير زين الدين و قشون موصل در جنگ جديتي نشان نمي‌دادند، اين هم به خاطر خليفه و مسلمانان بود.
و مي‌گفتند نور الدين محمود بن زنگي، برادر اتابك قطب الدين
ص: 316
فرمانرواي موصل، براي زين الدين پيام فرستاده و او را به خاطر جنگ و دشمني با خليفه مسلمين سرزنش كرده بود.
بدين جهة امير زين الدين درين جنگ سستي و كوتاهي مي‌كرد.
جنگ در بيشتر روزها همچنان ادامه داشت.
سلطان محمد چهار صد نردبان به كار انداخت تا مردان جنگي به وسيله آنها از ديوار شهر بالا بروند.
همينكه لشكريان او شروع به پيشروي و مبارزه كردند مردم بغداد دروازه‌هاي شهر را گشودند و گفتند: «شما چه حاجتي به اين نردبان‌ها داريد؟ دروازه‌هاي شهر باز است. داخل شويد.» ولي مهاجمان قدرت نزديك شدن به دروازه‌ها را نداشتند.
درين گير و دار به سلطان محمد خبر رسيد كه برادرش، ملكشاه، و ايلدگز، فرمانرواي شهرهاي اران، و با او ملك ارسلان بن ملك طغرل بن محمد، كه پسر زن ايلدگز بود، داخل همدان شده و بر آن شهر دست يافته و خانواده اميران سلطان محمد را اسير گرفته و اموالشان را ضبط كرده‌اند.
محمد شاه وقتي اين خبر را شنيد در جنگ كوشش بيشتري به كار برد تا شايد به مقصود خود نائل گردد.
ولي كاري از پيش نبرد.
لذا در بيست و چهارم ربيع الاول سال 552 از آن جا به سوي همدان رهسپار شد.
امير زين الدين نيز به موصل بازگشت.
اين جمع متفرق شدند و قرار اين بود كه وقتي محمد شاه از اصلاح شهرهاي خود فراغت يافت دوباره برگردند و اجتماع كنند.
ولي ديگر بازنگشتند.
با وجود زد و خوردهاي بسياري كه كردند، جز عده‌اي قليل
ص: 317
از آنان كشته نشدند ولي تعداد زخميان بسيار بود.
اين عده ضمن بازگشت خود بعقوبا و ساير نواحي «طريق خراسان» را غارت كردند.
پس از رفتن قشون از بغداد، مردم شهر دچار بيماري شديدي شدند و در اثر سختي‌هائي كه كشيده بودند مرگ و مير ميانشان زياد شد.
اما ملكشاه و ايلدگز و لشكرياني كه در اختيار داشتند از همدان به ري رفتند.
امير اينانج، شحنه ري، به مقابله با ايشان شتافت. ولي با او جنگيدند و او را شكست دادند.
سلطان محمد، امير سقمس بن قيماز حرامي را با قشوني به كمك اينانج فرستاد.
سقمس به راه افتاد.
ايلدگز و ملكشاه با كسان خود از ري باز مي‌گشتند و قصد بغداد و محاصره خليفه را داشتند كه در راه به امير سقمس برخوردند.
ميان ايشان جنگي در گرفت كه امير سقمس شكست خورد و گريخت و اموال قشون و بار و بنه او به غارت رفت.
سلطان محمد كه نياز به سرعت عمل بيشتري داشت، حركت كرد و وقتي به حلوان رفت خبر يافت كه ايلدگز به دينور رسيده است.
ضمنا از طرف نايب او، امير اينانج، رسولي آمد و خبر آورد كه اينانج داخل همدان شده و خطبه سلطنت را كه به نام او خوانده مي‌شد تجديد كرده است.
سلطان محمد به شنيدن اين خبر روحيه‌اش قوي شد.
امير شمله فرمانرواي خوزستان نيز به شهرهاي خود گريخت.
ص: 318
ايلدگز و ملكشاه هم بيشتر سربازانشان پراكنده شدند و خودشان با پنجهزار سوار باقي ماندند و مانند فراريان و شكت‌خوردگان به شهرهاي خود بازگشتند.
محمد شاه وقتي به همدان رفت تصميم گرفت كه سپاهي آماده كند و به شهرهاي ايلدگز حمله برد.
ولي دچار بيماري سل گرديد. و درين مرض باقي ماند تا وقتي كه از دنيا رفت.

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال، در ماه ربيع الاول ابو البدر پسر عون بن هبيره وزير خليفه عباسي از زندان تكريت آزاد شد.
وقتي وارد بغداد شد پدرش با موكب خود به استقبال او رفت.
آن روز روزي فراموش نشدني شمرده مي‌شد.
او مدتي بيش از سه سال در زندان به سر برده بود.
در اين سال، در ماه ربيع الاخر، بغداد آتش گرفت.
آتش افزايش يافت و درب فراش و درب لبان و درب دواب و خرابه ابن حربه و ظفريه و خاتونيه و دار الخلافه و باب الازج و سوق السلطان و چند محله ديگر را سوزاند.
در اين سال، اسماعيليان در خراسان به شهر طبس حمله‌ور شدند.
در آن جا جنگ بزرگي به راه انداختند و گروهي از بزرگان دولت سلطان سنجر را اسير كردند و اموال و چارپايان ايشان را بردند و عده‌اي از ايشان را نيز به قتل رساندند.
ص: 319
درين سال، در ماه ذي القعده، شيخ الاسلام ابو المعالي حسن بن عبيد اللّه بن احمد بن محمد معروف به ابن الرزاز در گذشت.
فوت او در نيشابور اتفاق افتاد.
او از بزرگان افاضل بشمار مي‌رفت.
در اين سال، مريد الدين بن نيسان، رئيس شهر «آمد» كه در آن جا از طرف صاحب شهر حكومت مي‌كرد بدرود حيات گفت.
پس از در گذشت او، پسرش كمال الدين ابو القاسم مناصبي را كه او داشت بر عهده گرفت.
در اين سال ابو الحسن علي بن حسين غزنوي، واعظ مشهور، در بغداد از دار دنيا رفت.
او بسال 516 هجري قمري به بغداد آمده بود.
او نزد سلاطين و توده مردم و خلفا مقبوليت و محبوبيت بسيار داشت. فقط المقتفي لامر اللّه خليفه عباسي، پس از در گذشت سلطان مسعود ازو رو گردان شد. اين هم به علت اظهار علاقه‌اي بود كه سلطان مسعود به او مي‌كرد.
درگذشت او در ماه محرم اتفاق افتاد.
در اين سال، ابو الحسن بن خل، فقيه شافعي، دار زندگاني را بدرود گفت.
او شيخ شافعيان بغداد بود و از ياران ابو بكر چاچي شمرده
ص: 320
مي‌شد.
علم و عمل را با هم جمع كرده بود و بر خليفه عباسي هنگام نماز امامت مي‌كرد.
در اين سال، ابن الامدي شاعر از دار جهان رخت بر بست.
او اهل نيل بود.
ابن الامدي از بزرگان شعراء همرديف غزي و ارجاني [ (1)] محسوب
______________________________
[ (1)]- غزي (به فتح غين و تشديد زاء): ابراهيم بن يحيي بن عثمان بن محمد كلبي اشهبي غزي، مكني به ابو اسحق از مشاهير شعراي عرب بود.
در اكثر بلاد خراسان و كرمان و مشرق سفر كرد و وزرا و امرا و ملوك آن سامان را مدح نمود و اشعارش در خراسان به غايت مشهور گرديد و در سنه 524 وفات يافت و به بلخ مدفون شد.
(وفيات ابن خلكان) رشيد الدين وطواط بسياري از اشعار او را در حدائق السحر به استشهاد آورده است و يك نسخه بسيار نفيس مصححي از ديوان غزي كه در سنه 590 هجري در محله كرخ به بغداد استنساخ يافته، در كتابخانه عمومي پاريس محفوظ است.
وجه اينكه مصنف «چهار مقاله» از بين ساير شعراي عرب غزي را تخصيص به ذكر مي‌دهد، با آنكه وي اشهر و اشعر ايشان نيست، يكي اين است كه غزي معاصر مصنف بوده و ديگر آنكه اشعار او در بلاد خراسان و مشرق چنانكه گفتيم شهرتي عظيم بهم رسانيده بوده است، لهذا در نزد مصنف معروف‌تر از ساير معاصرين خود بوده است.
و غزي منسوب است به غزه به فتح غين معجمه و تشديد زاي معجمه كه بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 321
مي‌شد. و از نود سال بيش‌تر عمر كرد.
در اين سال، مظفر بن حماد بن ابو الجبر، صاحب بطيحه، به قتل رسيد.
او را نفيس بن فضل بن ابو الجبر در گرمابه كشت.
پس از او پسرش برجايش نشست.
در اين سال، «وأواء» حلبي، شاعر مشهور، دار زندگاني را
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل شهري است به فلسطين از بلاد شام.
(چهار مقاله نظامي عروضي طبع دكتر معين) ارجاني: (به فتح الف و فتح راء مشدد): ابو بكر احمد بن حسين ارجاني قاضي تستر، وي از افاضل عصر خويش و مليح الشعر و رقيق الطبع بود و ديوان شعر او در آفاق مشهور است.
در اصفهان از ابي بكر بن محمد بن احمد بن الحسين بن ماجة الابهري سماع حديث كرد. و او وي را به جميع مسموعات و مقولات خويش اجازه داد.
ارجاني در تستر (شوشتر) در حدود سنه اربعين و خمسمائة (540) درگذشت.
(انساب سمعاني) مولف معجم المطبوعات آرد:
قاضي ابو بكر احمد بن محمد بن الحسين الارجاني شيرازي شافعي ملقب به ناصح الدين. وي قاضي تستر و عسكر مكرم بود و او را شعر رائق به نهايت نيكوئي است بقيه ذيل در صفحه بعد
ص: 322
بدرود گفت.
در اين سال، در ماه رمضان، حكيم ابو جعفر بن محمد بخاري در اسفراين درگذشت.
او به علوم حكماء اوائل آشنائي داشت.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل عماد كاتب اصفهاني ذكر او در خريدة آورده، گويد: ارجاني در عنفوان عمر خود در مدرسه نظاميه اصفهان علم آموخت. و مؤلف معجم المطبوعات آرد:
و شعره من آخر عهد نظام الملك سنة نيف و 480 الي آخر عهده و هو سنة 544 و پيوسته نايب قاضي در عسكر مكرم بود.
او مردي معظم و معزز و شعر او بسيار است. و آنچه از او جمع شده به عشر اشعار وي نمي‌رسد.
ارجاني در شهر تستر و بقولي در عسكر مكرم وفات كرد.
ديوان ارجاني را احمد بن عباس الازهري تصحيح و تفسير كرده و در بيروت بسال 1307 به طبع رسيده است.
(از لغتنامه دهخدا)
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 3

زلزله‌هائي در شام‌

در اين سال، در ماه رجب، زلزله‌هاي شديد بسياري در شام روي داد كه شهرهاي زيادي را ويران ساخت و در اين شهرها مردمي را به هلاك رساند كه از شدت بسياري به شمارش در نمي‌آمدند.
از آن ميان شهرهاي حماة و شيزر و كفر طاب و معره و افاميه و حمص و حصن الاكراد و عرقه و لازقيه و طرابلس و انطاكيه بيكباره منهدم گرديدند.
در سراسر شام اكثر شهرها خراب شدند و جائي نبود كه در آن ويراني بسيار ببار نيامده باشد.
ديوارهاي شهرها و قلعه‌ها نيز فرو ريخت.
بدين جهة نور الدين محمود به كار پسنديده‌اي دست زد و چون مي‌ترسيد فرنگيان از فرو ريختن ديوارها استفاده كنند و بر شهرهاي مسلمانان بتازند، لشكريان خويش را گرد آورد و به اطراف شهرهاي
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 4
خود فرستاد كه شهرهاي فرنگيان را غارت كنند و پول و مالي كه درين شهرها بدست مي‌آورند صرف تعمير ديوار شهرهاي اسلامي نمايند.
بدين ترتيب مدت زيادي نگذشت كه تمام ديوارهاي شهرهاي اسلامي تعمير شده بود.
اما راجع به بسياري ميزان تلفات آن زلزله‌ها ذكر همين يك واقعه كافي است كه گفته شود: معلم مكتبخانه‌اي در شهر حماة بود.
مي‌گفتند براي او كاري پيش آمد كه براي انجامش از مكتب بيرون رفت.
پس از بيرون رفتن او زلزله آمد و شهر را ويران كرد و سقف مكتب بر سر تمام شاگردان فرود آمد.
آن معلم تعريف مي‌كرد كه: «زلزله در شهر كاري كرده بود كه پس از كشته شدن بچه‌ها در مكتب هيچكس بدانجا باز نگشت كه سراغ بچه خود را بگيرد.»

محاصره قلعه شيزر بوسيله نور الدين‌

پيش از هر چيز وضع قلعه شيزر را، شرح مي‌دهيم و مي‌گوئيم كه اين قلعه پيش از آنكه به تصرف عماد الدين زنگي در آيد، در اختيار چه كسي بود.
اين قلعه نزديك به شهر حماة است و ميان اين دو نصف روز راه است.
قلعه شيزر بر فراز كوه بسيار بلندي قرار گرفته كه جز يك راه، هيچ راه ديگري بدان منتهي نمي‌شود.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 5
در اين قلعه از روزگار صالح بن مرداس حكومت در دست فرزندان منقذ كناني بود و اين مقام را از يك ديگر به ارث مي‌بردند، تا وقتي كار بدست ابو المرهف نصر بن علي بن مقلد افتاد له [؟] بعد از پدرش ابو الحسن علي بدين مقام رسيد.
او تا سال 491 هجري قمري كه وفات يافت امور قلعه را اداره مي‌كرد.
اميري دلير و جوانمرد و بخشنده بود و وقتي زمان مرگ وي فرا رسيد، برادر خود ابو سلامه مرشد بن علي را احضار كرد و گفت:
«به خدا قسم كه من درين قلعه حكومت نكردم مگر به نحوي كه وقتي از دنيا مي‌روم، همانطور بروم كه به دنيا آمده بودم.» ابو سلامه مردي عالم و فاضل بود كه در تفسير قرآن و ادبيات تبحر داشت.
او پدر مؤيد الدوله اسامة بن منقذ بود.
ابو سلامه، پس از در گذشت نصر بن علي، واليگري قلعه را به برادر كوچكتر خود، سلطان بن علي واگذار كرد.
اين دو برادر تا مدتي با هم روابط بسيار دوستانه و صميمانه‌اي داشتند.
خداوند به ابو سلامه مرشد بن علي چند پسر داد كه بزرگ شدند و به مقاماتي رسيدند كه عز الدوله ابو الحسن علي و مؤيد الدوله اسامه از آن جمله بودند.
اما برادر ابو سلامه، سلطان بن علي، فرزندي نداشت تا وقتي كه بزرگ شد و او نيز داراي پسراني گرديد.
آن وقت ابو سلامه بدين موضوع رشك برد و ترسيد كه پسران برادرش كارها را از دست پسران خودش بگيرند.
اين موضوع وسيله‌اي بدست مفسدان داد كه سعايت كنند و ميانه دو برادر را بهم بزنند.
چيزي نگذشت كه هر يك از آن دو نسبت به برادر خود متغير
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 6
گرديد. لذا سلطان بن علي به برادر خود مرشد بن علي شعري فرستاد كه طي آنها به زبان ادبي او را سرزنش مي‌كرد.
ابو سلامه مرشد بن علي هم به شعر جوابش را داد و آنچه را كه مي‌خواست بگويد، در طي ابيات آن آورده بود.
آن ابيات از اين قرار است:
ظلوم ابت في الظلم الا تمادياو في الصد و الهجران الا تناهيا
شكت هجرنا و الذنب في ذاك ذنبهافيا عجبا من ظالم جاء شاكيا
و طاوعت الواشين في و طالماعصيت عذولا في هواها و واشيا
و مال بهاتيه الجمال الي القلي‌و هيهات ان امسي لها الدهر قاليا
و لا ناسيا ما اودعت من عهودهاو ان هي ابدت جفوة و تناسيا
و لما اتاني من قريضك جوهرجمعت المعالي فيه و المعانيا
و كنت هجرت الشعر حينا لانه‌تولي برغمي حين ولي شبابيا
و اين من الستين لفظ مفوق‌اذا رمت ادني القول منه عصانيا
و قلت: اخي يرعي بني و اسرتي‌و يحفظ عهدي فيهم و ذماميا
و يجزيهم ما لم اكلفه فعله‌لنفسي فقد اعددته من تراثيا
فمالك لما ان حني الدهر صعدتي‌و ثلم مني صارما كان ماضيا
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 7 تنكرت حتي صارت برك قسوةو قربك منهم جفوة و تنابيا
و اصبحت صفر الكف مما رجوته‌اري الياس قد عفي سبيل رجائيا
علي انني ما حلت عما عهدته‌و لا غيرت هذي السنون وداديا
فلا غرو عند الحادثات فانني‌اراك يميني و الا نام شماليا
تحل بها عذراء لو قرنت بهانجوم السماء لم تعد در اريا
تحلت بدر من صفاتك زانهاكما زان منظوم اللئالي الغوانيا
و عش بانيا للمجد ما كان واهيامشيدا من الاحسان ما كان هاويا (يعني: ستمگري كه گرم ظلم و جور است بي اينكه آن را تمام كند و در محروم ساختن عاشق و جدائي از او مي‌كوشد بي آنكه اين كار را بپايان رساند.
از فراق و دوري ما شكايت كرد در صورتي كه گناه اين هجران به گردن خود اوست، و چه شگفت آور است اينكه كسي ستمي روا دارد و خود از آن ستم شكايت كند.
او به سخن كساني كه درباره من غيبت مي‌كنند گوش داد اگر چه بسا اوقات من از جهة دوستي و محبت با او از سرزنش كنندگان و بدگويان او روي گرداندم.
او را غرور زيبائي به ستمگري متمايل ساخت. واي واي اگر روزگار نيز از او برگردد و نسبت بدو ستمگري كند.
من عهدهائي را كه نسبت به او دارم فراموش نمي‌كنم، اگر چه او جفا پيشگي و فراموشكاري آغاز كرده است.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 8
از اشعار تو گوهري به دست من رسيد كه طي آن درباره من بزرگي‌ها و معاني بلند را با هم جمع كرده بودي.
من مدتي بود از شعر كناره گرفته بودم زيرا وقتي دوره جواني از من روي برتافت استعداد شاعري نيز از من رو گردان شد.
كي ديگر از شصت سالگي به بعد لفظ عالي از قريحه شخص تراوش مي‌كند؟ چون در اين سن من اگر بخواهم سست‌ترين سخن را ادا كنم ذهنم سركشي مي‌كند و آمادگي نشان نمي‌دهد.
گفتم برادرم فرزندان و خانواده مرا مواظبت و مراعات خواهد كرد و پيمان و قيودي را كه من نسبت به آنها بر عهده دارم حفظ خواهد نمود.
و به آنان پاداشي خواهد داد و محبتي خواهد كرد كه آنرا ميراث خود مي‌شمردم ولي انجامش را به او تكليف نكردم.
ترا چه ميشود از اينكه روزگار نيزه مرا خم كرد و شمشير گذشته مرا در هم شكست.
تو دگرگون شدي تا اينكه نيكوكاريت تبديل به بيرحمي شد و نزديكي تو بآنان مايه ستمگري و بي‌اعتنائي گرديد.
و من از آنچه بدان اميدوار بودم تهي دست ماندم و ديدم كه يأس، مرا از راه اميد باز مي‌دارد.
من از عهدي كه كرده بودم برنگشتم و گذشت اين سالها دوستي مرا تغيير نداده است.
در برابر حوادث روزگار هيچ چيزي عجيب نيست. به هر صورت من ترا دست راست و ساير مردم را دست چپ خود مي‌بينم.
خود را بدين قصيده كه مانند دوشيزه بكري است بياراي، كه اگر ستارگان آسمان قرين آن واقع شوند درخشان به شمار نمي‌آيند.
اين شعر گوهري از صفات تو را دارد كه آنرا آراسته است همچنانكه رشته گوهر، زيبارويان را آرايش مي‌دهد.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 9
زنده باش تا بناي عظمتي را بر پا كني كه واهي به نظر مي‌رسيد و از نيكي و احسان اركاني را محكم سازي كه تو خالي مي‌نمود.) ميان دو برادر هنوز پيوندي بر جا بود كه در سال 531 ابو سلامه مرشد بن علي از دار زندگاني رخت بر بست.
پس از در گذشت مرشد، برادر او سلطان بن علي نسبت به فرزندان مرشد روش خود را تغيير داد و بدرفتاري را آغاز كرد و آنان را از شيزر بيرون راند.
پسران مرشد پراكنده شدند و بيشترشان پيش نور الدين رفتند و آنچه از عمومي خود ديده بودند باز گفتند و شكايت كردند.
نور الدين از سخنان ايشان به خشم آمد ولي نمي‌توانست به سر وقت سلطان بن علي برود و انتقام ايشان را بگيرد و ايشان را به زادگاه خود برگرداند. زيرا سرگرم جهاد با فرنگيان بود و مي‌ترسيد اگر به شيزر حمله برد، شيزر را تسليم فرنگيان كنند.
بعد، سلطان بن علي نيز در گذشت و پس از او، فرزندانش در شيزر باقي ماندند.
نور الدين شنيد كه آنان با فرنگيان مكاتبه دارند. لذا خشم وي نسبت به آنان شديدتر شد و انتظار فرصتي را مي‌كشيد كه بر آن قلعه دست يابد.
در اين سال كه آن قلعه- چنانكه گفتيم- بر اثر زلزله خراب شد هيچيك از افراد خانواده بني منقذ در آن جا از چنگال مرگ نجات نيافت.
سبب هلاك تمامي آنان اين بود كه يكي از آنان كه حاكم و صاحب قلعه بود فرزند خود را ختنه كرده و جشن ختنه سوران بر پا ساخته و عده‌اي را دعوت نموده بود.
همه افراد خاندان بني منقذ كه در شيزر سكونت داشتند در خانه او حضور يافتند.
او اسبي داشت كه بسيار دوستش ميداشت و تقريبا هيچگاه او
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 10
را از خود جدا نمي‌ساخت.
طي مدتي كه در مجلس مهماني بسر مي‌برد اسب خود را بر در خانه بسته بود.
آن روز در خانه را قفل زده بودند كه زلزله آمد و مردم برخاستند كه از خانه خارج شوند.
وقتي همه رميده و وحشت زده به طرف در هجوم بردند كه بيرون بروند، مردي كه پيشاپيش ايشان بود نيزه‌اي بر اسب زد و او را كشت و مردم را از بيرون رفتن منع كرد.
در همين وقت سقف و در و ديوار خانه بر روي تمام آنان فرود آمد.
قلعه خراب شد و ديوار آن فرو ريخت و كليه بناهاي آن ويران گرديد.
ازين بليه، جز عده‌اي بسيار اندك و پراكنده، جان به سلامت نبردند.
پس از اين واقعه يكي از اميران نور الدين محمود كه در آن نزديكي بود به قلعه رفت و بر آن دست يافت.
آنگاه نور الدين قلعه را ازو تحويل گرفت و تصرف كرد و ديوارها و خانه‌هاي آن را تعمير نمود و دوباره به حال اول برگرداند.

درگذشت دبيسي صاحب جزيره ابن عمر و استيلاء قطب الدين مودود بر جزيره‌

جزيره ابن عمر تعلق به اتابك شهيد عماد الدين زنگي داشت.
در سال 541 كه او كشته شد، پسرش، سيف الدين غازي آن جا را به امير ابو بكر دبيسي واگذار كرد.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 11
ابو بكر دبيسي از بزرگان امراء پدرش بود.
جزيره تا اين سال در دست ابو بكر باقي ماند و او از تسلط بر اين جزيره به قدرتي رسيد كه پس گرفتن آن از او براي قطب الدين دشوار بود.
در سال 551 هجري قمري ابو بكر دبيسي دار فاني را بدرود گفت.
پس از درگذشت او، يكي از غلامان وي كه غلبك نام داشت بر جزيره ابن عمر استيلا يافت.
لشكريان جزيره نيز به فرمان او گردن نهادند.
قطب الدين مودود، ناچار، جزيره را محاصره كرد و اين محاصره را سه ماه ادامه داد تا ماه صفر سال 553 كه آن را از غلبك گرفت و در عوض سرزمين‌هاي بسيار ديگري را به اقطاع در اختيارش گذاشت.

درگذشت سلطان سنجر

در اين سال، سلطان سنجر بن ملكشاه بن الب ارسلان، ابو الحرث از دنيا رفت.
فوت او در ماه ربيع الاول اتفاق افتاد.
اول به بيماري قولنج مبتلا شد. بعد اسهال گرفت و بدين مرض درگذشت.
او در سنجار، از شهرهاي ديار جزيره ابن عمر، در ماه رجب سال 479 هجري قمري به جهان آمد.
بعد ساكن خراسان گرديد و در شهر مرو توطن اختيار كرد.
او با برادر خود، سلطان محمد، وارد بغداد شد. و با او به خدمت خليفه عباسي المستظهر باللّه رسيد.
در آن جا با سلطان محمد پيمان بسته شد كه او، يعني سلطان محمد، سلطنت كند و سلطان سنجر نيز وليعهدش باشد.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 12
بنابر اين، پس از درگذشت سلطان محمد، خطبه سلطنت به نام سلطان سنجر خوانده شد.
كار سنجر بالا گرفت و استواري يافت. سلاطين ازو اطاعت كردند و قريب چهل سال بر اكثر منابر اسلامي به نام وي خطبه خوانده شد.
قبل از آن نيز مدت بيست سال به عنوان «ملك» به نام او خطبه مي‌خواندند.
كار او همچنان به كام و قدرتش بر دوام بود و پيشرفت مي‌كرد تا وقتي كه تركان غز، به نحوي كه شرح داديم، او را به اسارت در آوردند.
پس از مدتي خود را از چنگ غزان رهائي بخشيد و به مرو رفت.
در آنجا گروهي در اطرافش گرد آمدند و نزديك بود كه قدرت سلطنت از دست رفته وي دوباره به دستش برگردد ولي مرگ به او مجال نداد.
او مردي با هيبت و صلابت بود. جوانمرد و بخشنده بود.
مردم دوست بود و با رعاياي خود به دوستي و مهرباني رفتار مي‌كرد.
بدين جهة، شهرهاي او در دوره سلطنت وي از امن و آسايش بهره‌مند بودند.
وقتي سلطان سنجر از دنيا رفت جسدش را در آرامگاهي كه براي خود ساخته و آنرا «دار الاخره» نام نهاده بود، دفن كردند.
وقتي خبر در گذشت او به بغداد رسيد، خطبه‌اي كه به نام وي خوانده مي‌شد، قطع گرديد.
در ديوان خلافت نيز مجلس سوگواري براي او بر پا نكردند.
سلطان سنجر در دم مرگ خود، ملك محمود بن محمد بن بغراخان را كه خواهرزاده‌اش بود، در خراسان جانشين خود ساخت.
ملك محمود در خراسان ماند در حاليكه از غزان بيمناك بود.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 13
بعد به گرگان حمله برد.
غزان به مرو و خراسان بازگشتند.
گروهي از لشكريان خراسان نيز در اطراف مؤيد اي‌ابه جمع شدند و مؤيد به دستياري ايشان بر قسمتي از خراسان استيلا يافت.
خراسان دچار اين اختلال و هرج و مرج تا سال 554 هجري قمري باقي ماند.
تركان غز به ملك محمود بن محمد پيام فرستادند و درخواست كردند كه پيش ايشان برود تا او را فرمانرواي خود سازند.
ملك محمود ترسيد و به آنان اعتماد نكرد.
لذا به جاي خود، پسر خود را پيش غزان فرستاد و غزان هم مدتي ازو اطاعت كردند.
بعد ملك محمود، به شرحي كه ضمن وقايع سال 553 هجري قمري ذكر خواهيم كرد، خود نيز به آنان پيوست.

دست يافتن مسلمانان بر شهر المريه و انقراض دولت نقابداران در اندلس‌

در اين سال دولت نقابداران در اندلس منقرض گرديد و ياران عبد المؤمن شهر المريه را كه در دست فرنگيان بود تصرف كردند.
علت اين واقعه آن بود كه عبد المؤمن پسر خود ابو سعيد را به حكومت در جزيره خضراء و مالقه گماشت.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 14
او هم از دريا گذشت و به سوي مالقه رفت و آن جا را با مدارا تسخير كرد.
بعد، ميمون بن بدر لمتوني، صاحب غرناطه، به او نامه نوشت و اظهار داشت كه مي‌خواهد به موحدان بپيوندد و شهر غرناطه را نيز به او تسليم كند.
ابو سعيد اين پيشنهاد را از او پذيرفت و غرناطه را تحويل گرفت.
ميمون بن بدر نيز از غرناطه با خانواده و اولاد خود به مالقه رفت.
ابو سعيد او را با گشاده روئي پذيرفت و احترام كرد و گرامي داشت و به مراكش فرستاد.
در مراكش عبد المؤمن از او پذيرائي كرد.
بدين ترتيب دولت نقابداران منقرض شد و براي آنان جائي نماند جز جزيره ميورقه كه در دست حمو بن غانيه بود.
ابو سعيد وقتي غرناطه را به تصرف در آورد لشكريان خود را گرد آورد و به شهر المريه رفت كه در دست فرنگيان بود.
فرنگيان اين شهر را به سال 542 هجري قمري از مسلمانان گرفته بودند.
همينكه ابو سعيد در المريه فرود آمد، كشتي‌هائي نيز از شهر سبته برايش رسيد كه گروه بسياري از مسلمانان در آن بودند.
اين عده از طريق دريا و خشكي المريه را محاصره كردند.
فرنگيان به قلعه شهر در آمدند.
ابو سعيد ايشان را در آن قلعه محاصره كرد. قشون او نيز بر فراز كوهي فرود آمدند كه مسلط بر آن قلعه بود.
ابو سعيد بر كوه مذكور تا دريا ديواري كشيد و خندقي نيز در پاي آن حفر كرد.
بدين ترتيب شهر و قلعه‌اي كه فرنگيان در آن اقامت داشتند
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 15
ميان آن ديوار و خندق محصور شد و ديگر براي كسي كه مي‌خواست به كمك فرنگيان بشتابد امكان نداشت كه بتواند خود را به ايشان برساند.
درين هنگام اذفونش (الفونس)، پادشاه فرنگيان در اندلس، كه معروف به سليطين بود با دوازده هزار سوار از فرنگيان حركت كرد.
محمد بن سعد بن مردنيش هم با شش هزار سوار از مسلمانان همراه او بود.
اين دو تن مي‌خواستند خود را به المريه برسانند و دست مسلمانان را از آن شهر كوتاه كنند.
ولي به اين كار موفق نشد.
بنابر اين سليطين و ابن مردنيش ناكام و نوميد مراجعت كردند.
سليطين نيز پيش از آنكه به طليطله برسد، درگذشت.
محاصره شهر المريه سه ماه طول كشيد. تا وضع خواربار سخت شد و آذوقه فرنگيان رو به كاهش نهاد.
بدين جهة از مسلمانان امان خواستند تا قلعه را تسليم كنند.
ابو سعيد نيز پذيرفت و بديشان امان داد و قلعه را تحويل گرفت.
فرنگياني كه المريه را تصرف كرده بودند از راه دريا به شهرهاي خود رفتند.
مدت تسلط آنها بر المريه ده سال بود.

جنگ فرمانرواي طبرستان با اسماعيليان‌

در اين سال، شاه مازندران، رستم بن علي بن شهريار، قشون خود
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 16
را جمع كرد و به راه افتاد در حاليكه هيچكس نمي‌دانست او به كجا مي‌خواهد برود.
او از دره‌ها و گردنه‌ها عبور كرد و با كوشش و جديت راه خود را پيمود تا به الموت رسيد كه در دست اسماعيليان بود.
او با حمله ناگهاني خود اسماعيليان را غافلگير كرد و در قريه‌ها و حومه الموت دست به غارت گذاشت و كشتار بسيار كرد. اموال اسماعيليان را به غنيمت برد و زنانشان را اسير كرد و فرزندانشان را گرفت و آنان را در بازار فروخت.
و خود سالم بازگشت در حاليكه ازين قشون كشي سود سرشار برده بود.
اسماعيليان سرشكسته شدند و اهانتي بر آنان وارد آمد كه نظيرش را قبلا نديده بودند.
شهرهاي ايشان نيز بقدري خرابي ديد كه تعميرش در طول سالهاي بسيار ميسر نمي‌شد.

حمله بر حاجيان خراسان‌

در اين سال، در ماه ربيع الاول، حاجيان خراسان عازم زيارت خانه خدا شدند.
وقتي از بسطام گذشتند، گروهي از لشكريان خراسان كه تازه به طبرستان حمله برده بودند، ايشان را غافلگير كردند و اموالشان را گرفتند و عده‌اي از ايشان را نيز به قتل رسانيدند.
بقيه كه سالم ماندند، از آن محل حركت كردند.
همينكه به راه افتادند ناگهان با اسماعيليان برخوردند. و با آنان دست به گريبان شدند و جنگ سختي كردند.
حاجيان با وجودي كه پايداري بسيار نشان دادند، وقتي اميرشان كشته شد، شكست خوردند و به دست دشمنان افتادند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 17
ناچار از مقاومت دست برداشتند و تسليم شدند و امان خواستند و اسلحه خود را به زمين انداختند.
اسماعيليان آنان را گرفتند و كشتند و از آنان جز عده اندكي كه به اطراف پراكنده شده بودند كسي زنده باقي نماند.
ميان حاجيان از پيشوايان علما و زهاد و صالحان جمع بسياري به قتل رسيدند.
شهرهاي اسلامي عموما و خراسان خصوصا ازين مصيبت بزرگ داغدار شدند و شهري نبود كه در آن چنين ماتمي وجود نداشت.
فرداي آن روز شيخي در ميان كشته‌شدگان و زخميان فرياد مي‌زد: «اي مسلمانان، اي حاجيان، ملاحده رفتند. و من مردي مسلمان هستم و آمده‌ام تا به هر كس كه تشنه است آب بدهم.» آن وقت به هر كس كه نيمه جاني داشت و به شنيدن اين سخن به حرف مي‌آمد، حمله مي‌برد و او را مي‌كشت.
بدين ترتيب جميع آنها كشته شدند، جز كساني كه سالم مانده و گريخته بودند. عده اين قبيل اشخاص نيز خيلي كم بود.

جنگ ميان مؤيد و امير ايثاق‌

پيش از اين گفتيم كه امير مؤيد اي‌ابه، مملوك سلطان سنجر، چگونه پيشرفت كرد و بر سرداران و سپاهيان خراسان سروري يافت.
برخي از اميران، به ترقي مقام او رشك بردند.
يكي از اين اميران، امير ايثاق بود كه از امراء سلطان سنجر به شمار مي‌رفت.
او از سلطان سنجر روي گرداند و سركشي آغاز كرد. گاهي با خوارزمشاه در مي‌افتاد و گاهي به شاه مازندران حمله مي‌برد.
گاهي هم به موافقت با مؤيد اي‌ابه تظاهر مي‌كرد ولي باطنا مخالف او بود.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 18
در اين سال از مازندران رفت در حاليكه ده هزار سوار در اختيار داشت.
همه كساني كه قصد غارت شهرها را داشتند، همچنين تمام كساني كه از مؤيد اي‌ابه برگشته بودند، در اطراف امير ايثاق اجتماع كرده بودند.
امير ايثاق با گروه انبوهي كه همراه داشت آهنگ خراسان كرد و در نواحي نسا و ابيورد اقامت گزيد.
او مخالفت خود را با امير مؤيد آشكار نساخت بلكه به او نامه نوشت و خود را همكار و يار و ياور او قلمداد كرد ولي در باطن بر ضد او بود.
اما سرانجام امير مؤيد از نامه‌نگاري به جنگ و ستيز پرداخت و بي‌خبر به سر وقت او رفت و غافلگيرش كرد و بر وي حمله برد.
لشكريان امير ايثاق از اطرافش پراكنده شدند. و امير ايثاق نيز در آخرين لحظه توانست خود را نجات دهد و بگريزد.
امير مؤيد اي‌ابه و لشكريانش آنچه را كه به امير ايثاق تعلق داشت به غنيمت بردند.
ايثاق شكست خورده به مازندران فرار كرد.
فرمانرواي مازندران ملك رستم نام داشت و برادرش موسوم به علي بود.
ميان رستم و علي بر سر فرمانروائي منازعه و كشمكش وجود داشت. تا اينكه رستم نيرومند شد و بر برادر خود تفوق يافت.
وقتي امير ايثاق به مازندران رسيد، علي را كشت و سر او را پيش برادرش رستم برد.
مشاهده اين حال به رستم گران آمد و در هم رفت و از خشم بر افروخته شد و گفت: «گوشت خود را مي‌خورم و از آن به ديگري نمي‌خورانم» (يعني: من با خويشاوند خود نزاع مي‌كنم ولي ميل ندارم كه ديگري از اين منازعه سوء استفاده كند.)
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 19
امير ايثاق همچنان در شهرهاي خراسان مي‌گشت و غارت و چپاول مي‌كرد. مخصوصا بر اسفراين بيش از همه حمله برد تا اين شهر بكلي ويران شد.
بالاخره سلطان محمود بن محمد و امير مؤيد اي‌ابه باو نامه نوشتند و او را به همكاري و همراهي با خود دعوت كردند.
ولي او نپذيرفت و نزد ايشان نرفت.
آن دو نيز با لشكريان خود به سروقت او شتافتند.
وقتي به او نزديك شدند قسمت اعظم قشون وي ازو جدا شد و به ايشان پيوست.
امير ايثاق كه وضع را چنين ديد ناچار از چنگ ايشان گريخت و به سوي طبرستان رفت.
اين واقعه در ماه صفر سال 553 هجري قمري اتفاق افتاد.
سلطان محمود و امير مؤيد آي‌ابه با سپاهيان خود او را دنبال كردند.
ولي شاه مازندران كسي را نزد ايشان فرستاد و در خواست صلح كرد.
آنان اين درخواست را پذيرفتند و به صلح و آشتي پرداختند.
شاه مازندران اموالي گزاف و هديه‌هائي گرانبها براي ايشان فرستاد.
امير ايثاق نيز پسر خود را به عنوان گروگان به خدمت آنان اعزام داشت تا ازو دست بر داشتند و بازگشتند.

جنگ ميان مؤيد اي‌ابه و سنقر عزيزي‌

سنقر عزيزي از اميران سلطان سنجر به شمار مي‌رفت و از
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 20
كساني هم بود كه با مؤيد اي‌ابه مخالفت مي‌كردند.
وقتي امير مؤيد سرگرم جنگ و زد و خورد با امير ايثاق شد، سنقر از قشون سلطان محمود بن محمد جدا گرديد و به هرات رفت كه جماعتي از اتراك در آن جا بودند.
او در هرات تحصن گزيد. ولي به او توصيه كردند با ملك حسين پادشاه غوريان همدست شود.
اما او نشنيد و خود رايي و خودكامگي بخرج داد چون اختلافي را كه اميران با سلطان محمود بن محمد داشتند مي‌ديد. لذا به طمع افتاد و به تقويت خويش پرداخت.
امير مؤيد اي‌ابه بقصد سركوبي او رهسپار هرات گرديد.
وقتي به هرات رسيد كساني كه در آن جا بودند با او زد و خوردي كردند. بعد تركان هرات به مؤيد متمايل شدند و به اطاعت وي در آمدند.
از آن زمان به بعد خبر سنقر عزيزي قطع شد و كسي ندانست كه چه بر سرش آمده است.
بعضي گفتند: از اسب افتاده و مرده است.
بعضي ديگر گفتند: تركان او را غافلگير كرده و به قتل رسانده‌اند.
سلطان محمود با سرداران و سپاهيان خود به ولايت هرات رفت.
گروهي از لشكريان سنقر نيز به امير ايثاق پيوستند و شهر طوس و قريه‌هاي اطراف آن را غارت كردند.
مزارع دستخوش نابودي شدند و كشت و زرع از ميان رفت.
ويراني بر شهرها حكمفرما گرديد. و فتنه و فساد در اطراف خراسان تعميم يافت.
مردم خراسان را چشم زدند چون آنها در روزگار سلطنت سلطان سنجر امن‌ترين و بهترين زندگي را داشتند.
اين خوي جهان است كه نيكي‌ها و نعمت‌هاي خود را از تيرگي‌ها و بدي‌ها و گزندها پاك نمي‌سازد و كم اتفاق مي‌افتد كه شر خود را
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 21
از خير جدا كند.
از خدا مي‌خواهيم كه به حق محمد (ص) و فرزندانش سراي آخرت را براي ما نيكو گرداند.

دست يافتن نور الدين بر بعلبك‌

در اين سال نور الدين محمود، شهر بعلبك و قلعه آن را به تصرف خويش در آورد.
بعلبك در دست كسي بود كه ضحاك بقاعي خوانده مي‌شد و منسوب به «بقاع» بعلبك بود.
فرمانرواي دمشق او را والي بعلبك ساخته بود.
وقتي نور الدين دمشق را تسخير كرد ضحاك از فرمان او سر باز زد.
نور الدين به علت نزديكي بعلبك با قلمرو فرنگيان نمي‌توانست آن جا را محاصره كند.
بدين جهة با ضحاك به ملاطفت و مدارا رفتار مي‌كرد تا اين سال كه فرصت به دست آورد و بعلبك را گرفت و بر آن مسلط شد.

پاره‌اي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اين سال، خليفه عباسي، المقتفي لامر اللّه در كعبه را كند و بجاي آن در ديگري كار گذاشت كه با ورقه‌هاي نقره مطلا پوشيده شده بود.
آنگاه از در قديمي كعبه كه كنده بود براي خود تابوتي ساخت كه پس از مرگ، جسدش را در آن بگذارند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 22
در اين سال محمد بن عبد اللطيف بن محمد بن ثابت ابو بكر خجندي دار زندگاني را بدرود گفت.
وفات او در اصفهان اتفاق افتاد.
او رئيس شافعيان اصفهان محسوب مي‌شد و در آنجا از ابو علي حداد حديث شنيده بود.
حشمت و جاه بسيار داشت و نزد سلاطين داراي مقامي والا بود.
به خاطر مرگ وي در اصفهان فتنه عظيمي بر پا شد كه در آن گروه بسياري به قتل رسيدند.
در اين سال، خشكسالي و قحط شديدي در خراسان روي داد.
مردم از گوشت چارپايان استفاده مي‌كردند، حتي گوشت آدم را نيز مي‌خوردند.
در نيشابور طباخي يك نفر علوي را گرفت و ذبح كرد و پخت و در خوراك فروشي خود گوشت او را فروخت.
بعد مشتش باز شد. مردم به كاري كه كرده بود پي بردند و او را كشتند.
پس از مدتي دوره خشكسالي به پايان رسيد و احوال مردم بهبود يافت.
در اين سال قاضي ابو العباس احمد بن بختيار بن علي مانداي واسطي واعظ درگذشت.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 23
او مردي فقيه و عالم بود.
در اين سال قاضي برهان الدين ابو القاسم منصور بن ابو سعد محمد بن ابو نصر احمد ساعدي در گذشت.
او قاضي نيشابور بود.
وفات وي در ماه ربيع الاخر اتفاق افتاد.
قاضي برهان الدين از پيشوايان فقهاي حنفي شمرده مي‌شد.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 24

553 وقايع سال پانصد و پنجاه و سوم هجري قمري‌

جنگ ميان سنقر و ارغش‌

در اين سال، ميان سنقر همداني و ارغش مسترشدي جنگ سختي بر پا شد.
سبب اين واقعه آن بود كه سنقر همداني از طرف «طريق خراسان» سواد بغداد را غارت كرده و تعداد كسان وي نيز افزايش يافته بود.
بنابر اين خليفه عباسي، المقتفي لامر اللّه، در ماه جمادي الاولي شخصا به مقابله و مبارزه با وي شتافت.
وقتي به شهر لحف رسيد امير خطلبرس بدو گفت: «من بجاي تو انجام اين امر را بر عهده مي‌گيرم.» و چون ميان امير خطلبرس و امير سنقر دوستي بود، امير خطلبرس سوار شد و به سوي او روانه گرديد.
اين دو تن وقتي به يك ديگر رسيدند، به علت خروج امير سنقر از اطاعت خليفه، حرفهاي درشتي ميانشان رد و بدل گرديد.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 25
سرانجام امير سنقر حاضر شد كه دوباره به فرمان خليفه عباسي در آيد.
امير خطلبرس نيز برگشت و ميانه او و خليفه را آشتي داد و اصلاح كرد و شهر لحف را به او و امير ارغش مسترشدي واگذار نمود.
اين دو تن، يعني امير سنقر و امير ارغش مسترشدي رهسپار شهر لحف گرديدند.
در راه ميان آنها منازعه‌اي روي داد.
امير سنقر در صدد بر آمد كه امير ارغش را دستگير كند ولي ديد كه او جانب احتياط را فرو نمي‌گذارد و به آساني در دام نمي‌افتد.
بدين جهة، ناچار با هم به جنگ و زد و خورد پرداختند.
پيكار سختي ميان آنان در گرفت.
در اين جنگ ياران ارغش به او خيانت كردند و از او روي گرداندند.
در نتيجه اين امر، امير ارغش شكست خورد و گريخت و به بغداد مراجعت كرد.
امير سنقر به تنهائي در شهر لحف استقرار يافت و در آنجا به نام ملك محمد خطبه خواند.
خليفه عباسي از بغداد قشوني به سركردگي امير خطلبرس براي جنگ با او فرستاد.
ميان امير خطلبرس و امير سنقر پيكار سختي شد كه سرانجام امير سنقر شكست خورد و مردان او به قتل رسيدند و اموالي كه در اردوگاه داشت به غارت رفت.
امير سنقر پس از شكستي كه خورد به قلعه ماهكي رفت و هر چه در آنجا بود، برداشت و يكي از غلامان خود را در آن قلعه به جانشيني خود گماشت.
آنگاه رهسپار همدان گرديد.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 26
ولي ملك محمد شاه به او التفاتي نكرد. لذا به قلعه ماهكي بازگشت و در آن جا اقامت گزيد.

جنگ ميان امير شمله و امير قايماز سلطاني‌

در اين سال، همچنين، ميان امير شمله، فرمانرواي خوزستان كه ابن مكليه نيز با وي بود، و امير قايماز سلطاني، در ناحيه بادرايا نبردي سخت در گرفت.
دو امير مذكور، يعني امير شمله و ابن مكليه لشكريان خود را گرد آوردند و به سروقت امير قايماز رفتند.
امير قايماز هنگامي خبر هجوم ايشان را شنيد كه سرگرم ميگساري بود و به اين موضوع توجهي نكرد.
بعد، با نزديك به سيصد سوار بر ايشان تاخت و چون به خود مغرور بود به آنان حمله برد و با آن قشون انبوه در آميخت.
لذا او را از هر طرف در ميان گرفتند و محاصره كردند.
او به سختي جنگيد. ولي يارانش شكست خوردند و گريختند و خود او نيز اسير شد.
آنگاه مردي تركماني او را تحويل گرفت تا از او انتقام بگيرد زيرا يكي از پسرهايش را كشته بود.
بدين ترتيب، تركماني به انتقام خون پسر خود، خون امير قايماز را ريخت و سرش را پيش محمد شاه فرستاد.
خليفه عباسي نيز قشوني براي جنگ با امير شمله و همراهانش گسيل داشت.
ولي آنان از دسترس قشون خليفه دور شدند و در خوزستان به ملكشاه پيوستند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 27
گروه بسياري از آنان نيز در ميان راه بر اثر سرما به هلاك رسيدند.

تجديد فتنه غز در خراسان‌

تركان غز تازه در بلخ اقامت كرده و توطن گزيده و از چپاول و كشتار در شهرهاي خراسان نيز دست كشيده بودند.
غزان در فرمانبرداري از سلطان خاقان محمود بن ارسلان اتفاق كلمه داشتند.
امور دولت خاقان محمود را نيز امير مؤيد اي‌ابه اداره مي‌كرد و محمود كارها را با نظر او انجام مي‌داد.
اما در اين سال، در ماه شعبان، تركان غز از بلخ رهسپار مرو شدند.
سلطان محمود با لشكريان خود در سرخس به سر مي‌برد.
امير مؤيد با طايفه‌اي از لشكريان خود به مقابله با غزان شتافت و بر دسته‌اي از ايشان حمله برد و پيروزي يافت.
آنگاه دنبالشان كرد تا آنكه در اوائل ماه رمضان داخل مرو شدند.
امير مؤيد اموال غزان را به غنيمت گرفت و بسياري از آنان را كشت و به سرخس بازگشت.
پس از بازگشت به سرخس، امير مؤيد و سلطان محمود با يك ديگر اتفاق كردند كه بر غزان هجوم برند و با آنان بجنگند.
بدين منظور به جمع آوري قشون پرداختند و لشكرياني گرد آوردند و به سروقت غزان رفتند.
در ششم شوال اين سال دو لشكر با هم روبرو شدند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 28
زد و خوردي كه ميان آنان در گرفت به طول انجاميد.
از روز دوشنبه نهم شوال تا نيمه شب چهارشنبه يازدهم همين ماه به جنگ ادامه دادند.
چند بار پي در پي به يك ديگر حمله بردند و از جنگ نياسودند و باز ننشستند مگر براي كارهائي كه از انجامش ناگزير بودند.
غزان سه بار شكست خوردند و گريزان شدند ولي بار ديگر به جنگ بازگشتند.
اما بامداد روز چهارشنبه جنگ به شكست لشكريان خراسان و پراكندگي آنان در شهرها منجر گرديد.
غزان پيروز شدند و بر آنان دست يافتند و ميانشان كشتار بسيار كردند.
ولي تعداد زخميان و اسيران لشكر خراسان بيش از تعداد كشته‌شدگان بود.
امير مؤيد و كساني كه جان به سلامت برده بودند با او به طوس مراجعت كردند.
غزان بر مرو مسلط شدند و نيكرفتاري پيشه ساختند و دانشمندان و پيشوايان روحاني مانند ابو سعيد سمعاني و شيخ الاسلام علي بلخي و ديگران را مورد نوازش و اكرام و احترام قرار دادند.
ولي به سرخس حمله بردند و آن جا را غارت كردند و قريه‌ها را ويران ساختند.
عده‌اي از اهالي سرخس ناچار از شهر خود كوچ كردند ولي عده‌اي ديگر كشته شدند.
تعداد كساني كه به قتل رسيدند نزديك به ده هزار بود.
غزان، همچنين، طوس را غارت كردند و جز عده‌اي اندك بقيه را كشتند و به مرو برگشتند.
اما سلطان محمود بن محمد خان و لشكرياني كه با وي بودند از دست غزان نتوانستند در خراسان بمانند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 29
بدين جهة رهسپار گرگان شدند و در آنجا منتظر ماندند كه ببينند عاقبت كار غزان بكجا خواهد انجاميد.
در سال 554 هجري غزان رسولي را به خدمت سلطان محمود فرستادند و درخواست كردند كه پيش ايشان برود تا زمام امور خود را به دست او دهند و او را فرمانرواي خود سازند.
ولي سلطان محمود از جان خود بيمناك شد و بر آنان اعتماد نكرد و نرفت.
غزان كه چنين ديدند از او خواستند كه پسرش، جلال الدين محمد، را بفرستد تا به فرمان او در آيند و در كارهاي خود، چه جزئي و چه كلي، از اوامر و نواهي او متابعت كنند.
در اين خصوص پيك‌ها و پيام‌هائي رد و بدل گرديد.
سلطان محمود در مورد فرستادن پسر خود مراتب احتياط و دور انديشي را رعايت كرد و پيماني بست و گروگان‌هائي گرفت و شرايطي قرار داد.
آنگاه پسر خود را از گرگان به خراسان فرستاد.
اميران غز وقتي خبر حركت او را شنيدند از مرو به راه افتادند و به استقبال او رفتند و در نيشابور به ديدار وي نائل شدند.
جلال الدين محمد وارد نيشابور شد.
لشكريان غز در تاريخ بيست و سوم ربيع الاخر سال 554 به نيشابور رسيدند و در نزد او گرد آمدند.
بعد سلطان محمود از گرگان با سپاهياني كه از اميران سنجري به همراه داشت، روانه خراسان شد.
امير مؤيد اي‌ابه ازو برگشت و با او همراهي نكرد.
سلطان محمود وقتي به حدود نسا و ابيورد رسيد، شهر نسا را به اميري كه عمر بن حمزه نسوي ناميده مي‌شد، واگذار كرد.
عمر بن حمزه در منصب جديد به نحوي پسنديده مشغول كار شد و دست مفسدان را از نسا كوتاه ساخت.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 30
سلطان محمود در حول و حوش شهر نسا تا پايان جمادي الاخر اين سال ماند.
در اين سال، غزان كه در نيشابور بودند به مردم طوس پيام فرستادند و آنان را به اطاعت و موافقت با خود دعوت كردند.
ولي اهل «رايگان» طوس زير اين بار نرفتند چون به استحكام ديوار شهر و دليري و نيرو و بسياري و فراواني ذخائر خود مغرور بودند.
بر اثر اين امتناع، طايفه‌اي از غزان آهنگ ايشان كردند و به محاصره ايشان پرداختند.
پس از تصرف شهر دست به قتل و غارت گذاشتند و درين باره زياده‌روي كردند.
آنگاه به نيشابور بازگشتند.
سپس همراه جلال الدين محمد بن سلطان محمود خان به سوي بيهق روانه شدند.
در هفدهم جمادي الاخر 554 هجري شهر سبزوار را در حلقه محاصره گرفتند.
اما مردم سبزوار از پيشروي غزان جلوگيري كردند.
يكي از بزرگان شهر، نقيب عماد الدين علي بن محمد بن يحيي علوي حسيني، كه رياست علويان را داشت براي دفع غزان قيام كرد.
مردم در اطرافش گرد آمدند و از اوامر و نواهي او پيروي كردند و به فرمانش ميان بستند و از ورود غزان امتناع نمودند و شهر را حفظ كردند و در پيكار با تركان غز پايداري نشان دادند.
غزان وقتي پايداري و مقاومت و توانائي و نيروي ايشان را ديدند، درخواست صلح كردند.
مردم سبزوار نيز پيشنهاد صلح را پذيرفتند و صلح نمودند.
از اهالي سبزوار درين جنگ جز يك نفر، هيچ كس ديگر كشته نشد.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 31
ملك جلال الدين و غزان در تاريخ بيست و هفتم جمادي الاخر سال 554 از سبزوار رفتند و رهسپار شهرهاي نسا و ابيورد شدند.

اسارت مؤيد اي‌ابه و رهائي او

پيش از اين گفتيم كه امير مؤيد اي‌ابه از سلطان ركن الدين محمود بن محمد سرپيچي كرد و در گرگان ماند.
در اين وقت از گرگان روانه خراسان شد و در يكي از قريه‌هاي خبوشان موسوم به زانك فرود آمد و در آن جا تحصن اختيار كرد.
غزان وقتي از ورود او به زانك آگاه شدند، به سراغش رفتند و محاصره‌اش كردند.
امير مؤيد وقتي كار را چنين ديد از زانك خارج شد و فرار كرد.
يكي از غزان او را ديد و دستگيرش كرد.
امير مؤيد براي رهائي خود به او مبلغ گزافي وعده داد.
پرسيد: اين پول در كجاست؟
جواب داد: در يكي ازين كوه‌ها پنهان كرده‌ام.
بنابر اين او و آن غز براي برداشتن پول، سوار بر يك اسب، روانه شدند تا به ديوار قريه‌اي رسيدند كه در آن باغ‌ها و چشمه‌هائي بود.
امير مؤيد بدان سوار گفت: پول در اين جاست.
سوار بلند شد و از ديوار بالا رفت.
مؤيد نيز فرصت را غنيمت شمرد و از پشت او پائين پريد و فرار كرد.
وقتي ديد غزان همه جا را پر كرده‌اند، به داخل قريه‌اي رفت.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 32
در آن قريه، آسياباني او را شناخت و بخشدار قريه را از وجود او آگاه ساخت. و چون امير مؤيد به يك اسب احتياج داشت، اسبي تهيه كرد و در اختيارش گذاشت و او را كمك كرد تا خود را به نيشابور برساند.
مؤيد اي‌ابه، بدين ترتيب به نيشابور رسيد و لشكرياني در اطرافش گرد آمدند و كارش قوت گرفت و به حال اول خود بازگشت.
آنگاه آسيابان را به پاداش خدمتي كه نسبت به وي انجام داده بود، مورد نوازش قرار داد و بيش از اندازه درباره او نيكي كرد.

اجتماع سلطان محمود با غزان و بازگشت ايشان به نيشابور

وقتي غزان همراه ملك محمد بن محمود خان، چنانكه پيش ازين ذكر كرديم، به شهرهاي نسا و ابيورد بازگشتند، سلطان محمود خان پدر ملك محمد، كه با لشكريان خراسان در آنجا به سر مي‌برد، از شهر بيرون آمد.
غزان در اطرافش اجتماع كردند و در فرمانبرداري از او همرأي و همزبان شدند.
سلطان محمود مي‌خواست شهرها را آباد سازد و از گزند حفظ كند ولي توانائي اين كار را نيافت.
او و غزاني كه به وي پيوسته بودند در ماه شعبان، راهي نيشابور شدند.
امير مؤيد اي‌ابه كه در نيشابور اقامت داشت وقتي خبر نزديك شدن ايشان را شنيد، در شانزدهم ماه شعبان از آن جا به سوي خواف
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 33
روانه شد.
در بيست و يكم آن ماه به خواف رسيد و در حوالي آن شهر فرود آمد.
مردم خواف از رسيدن او و لشكريان دچار ترس و وحشت بسيار شدند.
ولي آنها به اهالي صدمه‌اي نرساندند و در بيست و ششم شوال از آن جا رهسپار سرخس و مرو گرديدند.
در نيشابور، فقيه مؤيد بن حسين موفقي رئيس شافعيان سكونت داشت.
او از خاندان قديم بود و از اعقاب امام ابو سهل صعلوكي به شمار مي‌رفت.
با خانواده ابو المعالي جويني نسبت دامادي داشت.
مؤيد بن حسين، سركرده و پيشواي شهر محسوب مي‌شد و مرجع تقليد بود و پيروان بي‌شمار داشت.
تصادفا يكي از ياران او، مردي شافعي موسوم به ابو الفتوح فستقاني را سهوا به قتل رساند.
اين ابو الفتوح مقتول با رئيس علويان نيشابور، ذخر الدين ابو القاسم زيد بن حسن حسيني، بستگي داشت.
ذخر الدين كه آن زمان در نيشابور رياست و حكومت مي‌كرد، ازين واقعه به خشم آمد و كسي را پيش فقيه مؤيد بن حسين فرستاد و قاتل را خواست تا او را قصاص كند. و تهديد كرد كه اگر قاتل را نفرستد دست به شدت عمل خواهد زد.
ولي مؤيد از تسليم قاتل خودداري كرد و جواب داد: تو حق دخالت در كار ياران مرا نداري و فقط به طايفه علويان مي‌تواني فرمان بدهي.
نقيب علويان نيشابور، يعني ذخر الدين، نيز براي مبارزه با شافعيان به گرد آوري كسان و پيروان خود پرداخت.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 34
جمعي بر او گرد آمدند و كسان مؤيد نيز با ايشان مشغول زد و خورد شدند.
درين پيكار جمعي از آنان به قتل رسيدند.
بعد، نقيب ذخر الدين و يارانش بازار عطاران و شاهراه معاذ و شاهراه باغ ظاهر را آتش زدند.
خانه امام الحرمين ابو المعالي جويني را هم سوزاندند. فقيه مؤيد شافعي به علت نسبت دامادي كه با امام الحرمين داشت درين خانه بود.
اين واقعه براي عموم مردم مصيبتي بزرگ پيش آورد.
بعد مؤيد فقيه براي انتقام گرفتن از دشمنان خود گروهي را از طوس و جوين و اسفرائين و ساير نقاط گرد آورد.
اين عده يكي از پيروان نقيب ذخر الدين را كه شخصي بود معروف به ابن حاجي اشناني به قتل رساندند.
علويان و كساني كه با ايشان بودند از اين واقعه بر آشفتند و در هيجدهم شوال سال 554 كارشان با شافعيان به زد و خورد كشيد.
جنگ به منتهي درجه شدت خود رسيد و مدارس و بازارها و مساجد را آتش زدند.
گروه بسياري از شافعيان كشته شدند.
فقيه مؤيد به قلعه فرخك پناهنده گرديد و پس از رفتن او شافعيان از پيكار فرو ماندند.
محافل درس شافعيان در نيشابور بر هم خورد و شهر ويران شد و تعداد كشته‌شدگان فزوني يافت.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 35

محاصره شهر ترمذ بوسيله فرمانرواي ختلان [1] و بازگشت و درگذشت او

در اين سال، در ماه رجب، ملك ابو شجاع فرخشاه به شهر ترمذ رفت و آن جا را محاصره كرد.
او خود را از فرزندان بهرام گور مي‌پنداشت كه ذكر او در روزگار خسرو پرويز گذشت.
علت قشون كشي فرخشاه به شهر ترمذ آن بود كه از سلطان سنجر فرمانبرداري مي‌كرد.
وقتي غزان بر سلطان سنجر خروج كردند، سنجر ازو خواست
______________________________
[ (1)]- ختل يا ختلان (به ضم خا و فتح تاء): ناحيه‌اي است بر مسير علياي آمو دريا، ميان رودهاي پنج و وخشاب.
در قرن چهاردهم هجري قمري مركز ناحيه‌اي بود كه امير ختل در آن جا ميزيسته و هلبك (Holbok( نام داشته است. و احتمالا در جنوب كلاب (Kolab( يا كولاب حاليه (در تاجيكستان شوروي) واقع بوده است.
و ظاهرا دو شهر منك (Monk( يا مونك (Munk( و هلاورد (Halaverd( درين ناحيه از هلبك بزرگتر بوده‌اند.
اسب‌هاي ختل شهرت تمام داشت.
پيش از اسلام حكمرانان ختل عنوان ختلان شاه و شير ختلان داشتند، كه در دوره اسلامي منسوخ شد.
در نبردهاي سال 133 هجري قمري اعراب، شاه ختل به فرغانه و از بقيه ذيل در صفحه بعد
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 36
كه به خدمتش حضور يابد و همراه او با تركان غز بجنگد.
فرخشاه نيز به گرد آوري قشون خود پرداخت و چنين وانمود كرد كه قريبا با لشكرياني كه در اختيار دارد بدو خواهد پيوست.
ولي منتظر ماند كه ببيند سرانجام كار سنجر چه ميشود.
چنانچه سلطان سنجر بر غزان پيروزي مي‌يافت، او به خدمتش ميرفت و مي‌گفت: «شما در جنگ بر من پيشي گرفتيد.» و اگر بر عكس، تركان غز بر سنجر غلبه مي‌كردند، پيش ايشان مي‌رفت و مي‌گفت: «من روي دوستي و ارادتي كه به شما داشتم در كمك رساندن به سنجر تأخير و تعلل كردم تا شما پيروز شويد.» وقتي سلطان سنجر، چنان كه پيش ازين ذكر كرديم، از غزان شكست يافت، فرخشاه در مقر خود باقي ماند تا اين زمان كه روانه ترمذ گرديد تا آنجا را محاصره كند.
فرمانرواي ترمذ، فيروز شاه احمد بن ابو بكر بن قماج، قشون خود را جمع آورد و با او روبرو شد كه از پيشرفتش جلوگيري كند.
در جنگي كه ميان دو لشكر در گرفت فيروز شاه شكست خورد و به شدتي گريخت كه ديگر به هيچوجه روي باز پس نكرد.
او در راه به بيماري قولنج گرفتار شد و در گذشت.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل آن جا به چين گريخت.
در دوره سامانيان بعضي از امراي ختل به شاهان ساماني هدايا مي‌دادند ولي خراجگزار نبودند.
پس از سقوط دولت ساماني ختل به غزنويان تعلق گرفت و بسبب مجاورت با قلمرو ايلك‌خانيان در معرض تجاوزات مكرر آنها بود.
در قرون پنجم و ششم هجري قمري بعضي از امراي ختل گاهگاه كر و فري مي‌كردند چنانكه در 553 هجري قمري صاحب ختل، به نام فرخشاه، كه نسبت خود را به بهرام گور مي‌رسانيد به ترمذ لشكر كشيد.
بقيه ذيل در صفحه بعد
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 37

بازگشت امير مؤيد اي‌ابه به نيشابور و ويران ساختن بقاياي آن شهر

در اين سال مؤيد اي‌ابه با لشكريان خود به نيشابور بازگشت.
امام مؤيد موفقي نيز با او بود.
امام مؤيد موفقي همان كسي بود كه شرح فتنه ميان او و ذخر الدين نقيب علويان و خروج او از نيشابور قبلا داده شد.
او وقتي از نيشابور بيرون رفت به امير مؤيد اي‌ابه پيوست و از هواخواهان او گرديد و با او در محاصره نيشابور حضور يافت.
نقيب علويان كه چنين ديد در شارستان تحصن اختيار كرد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل ازين ببعد، از فرمانروايان محلي ختل در تاريخ ذكري نيست، و احتمالا ختل جزء قلمرو غوريان گرديد.
در نيمه دوم قرن هشتم هجري قمري ختل يكي از ممالك كوچك حاصل از تجزيه دولت جغتاي بود.
در 773 يا 774 هجري قمري. پادشاه ختل، بنام كيخسرو، به جرم همدستي با خوارزمشاه به امر امير تيمور به قتل رسيد.
بعدها ختل از توابع حصار شد.
در سال 910 هجري قمري شيبك خان مؤسس سلسله ازبكان، بيگ‌حصار را به قتل رسانيد.
در دوره استيلاي ازبكان ناحيه ختل به نام كلاب خوانده شد.
(دايرة المعارف فارسي)
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 38
بر اثر كشمكش اين دو تن، يعني مؤيد موفقي و ذخر الدين نقيب و طرفداران ايشان سختي و بدبختي مردم شدت يافت و جنگ ادامه پيدا كرد و خون‌ها ريخته شد و پرده نواميس يك ديگر را دريدند و آنچه هم كه از نيشابور آباد مانده بود، از خانه‌ها و غيره، همه را ويران كردند.
شافعيان و طرفدارانشان در انتقام گرفتن زياده‌روي كردند و مدرسه صندليه را كه به ياران ابو حنيفه تعلق داشت خراب كردند.
ساير اماكن را نيز ويران ساختند و قهندز را در حلقه محاصره گرفتند. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌27 38 بازگشت امير مؤيد اي‌ابه به نيشابور و ويران ساختن بقاياي آن شهر ..... ص : 37
ن فتنه اهالي نيشابور را مستأصل كرد.
بعد در ماه شوال سال 554 هجري امير مؤيد اي‌ابه از نيشابور به بيهق رفت.
جا داشت كه حوادث مربوط به غزان كه در سال 554 رخ داده، ضمن وقايع 554 ذكر شود ولي ما آنها را جلو انداختيم و درين جا ذكر كرديم تا اين اخبار به دنبال هم آمده و سياق نگارش بهتر شده باشد.

دست يافتن ملكشاه بر خوزستان‌

در اين سال ملكشاه بن سلطان محمود بر سرزمين خوزستان دست يافت و آنرا از امير شمله تركماني گرفت.
سبب اين واقعه آن بود كه ملك محمد بن سلطان محمود، چنانكه ذكر كرديم، وقتي از محاصره بغداد برگشت، بيمار شد و در همدان در بستر بيماري باقي ماند.
در مدت بيماري او، برادرش ملكشاه به قم و كاشان و نواحي وابسته بدانها رفت و همه جا را غارت كرد و اموال اهالي را مصادره نمود و ثروت بسيار گرد آورد.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 39
برادرش، محمد شاه، بدو نامه نگاشت و امر كرد كه از اين كارها دست بردارد تا او را وليعهد خويش سازد.
ولي او پند برادر را نشنيد و اعتنائي نكرد و رهسپار شهر اصفهان گرديد.
همينكه به اصفهان رسيد رسولي را به خدمت ابن خجندي و ساير بزرگان شهر فرستاد و از ايشان خواست كه شهر را تسليم وي كنند.
اما آنان از اين كار امتناع ورزيدند و گفتند: «ما قيد سوگند وفاداري را كه با برادر تو بسته‌ايم بر گردن داريم و به او خيانت نمي‌كنيم.» ملكشاه كه چنين پاسخي شنيد در قريه‌هاي اصفهان تبهكاري آغاز كرد و اموال مردم را گرفت.
محمد شاه وقتي اين خبر را شنيد با سپاهيان خود كه امير كرد بازوي خادم سرداري ايشان را داشت به سركوبي برادر شتافت.
ملكشاه و قشونش كه تاب مقاومت نداشتند پراكنده شدند و به بغداد گريختند.
ولي محمد شاه چون بيمار بود آنان را تعقيب نكرد.
ملكشاه در نزديك قرمسين فرود آمد. در آن جا امير قويدان بدو ملحق گرديد.
امير قويدان تازه از خليفه عباسي- المقتفي لامر اللّه- جدا شده و با امير سنقر همداني همدست گرديده بود.
اين دو تن به ملكشاه پيوستند و او را به حمله بر بغداد و تصرف آن شهر تشويق كردند.
ملكشاه نيز از خوزستان به شهر واسط رفت و در جانب شرقي دجله فرود آمد.
او و سرداران و سپاهيانش از شدت گرسنگي و سرما بي‌نهايت سخت مي‌گذراندند.
بدين جهة در قريه‌ها بيرحمانه دست به غارت و چپاول گذاردند.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 40
بر اثر اين ويرانگري‌ها يكي از مجاري آب در آن ناحيه تركيد و گشوده شد و بسياري از آنان را غرق كرد.
ملكشاه و عده‌اي از همراهانش كه سالم مانده بودند به سوي خوزستان روانه گرديدند.
ولي امير شمله راه عبور را برايشان بست.
ملكشاه به امير شمله نامه‌اي نگاشت و درخواست كرد كه به او امكان دهد تا بگذرد و پيش برادرش ملك محمد شاه برود.
امير شمله اين درخواست را نپذيرفت.
ملكشاه كه چنين ديد به اكراد لر كه در آن حدود بودند نامه نوشت و آنان را پيش خود فرا خواند.
آنان نيز شادمان شدند و اين دعوت را با خوشوقتي پذيرفتند.
چيزي نگذشت كه گروه بسياري از آن كوه‌ها سرازير شدند و به نزد ملكشاه فرود آمدند و فرمان او را به گردن گرفتند.
ملكشاه با اين عده حركت كرد و در كرخايا فرود آمد. آنگاه امير شمله را به جنگ فرا خواند.
امير شمله كه اكنون ديگر جز چرب‌زباني چاره‌اي نداشت، گفت: «من با تو خواهم بود و به نام تو خطبه خواهم خواند.» ولي ملكشاه نپذيرفت.
امير شمله ناچار به جنگ شد و لشكريان خود را گرد آورد و به سر وقت ملكشاه رفت.
ملكشاه در حاليكه امير سنقر همداني و امير قويدان و ساير اميران همراهش بودند، با امير شمله روبرو شد.
در جنگي كه ميان آنان روي داد، امير شمله شكست خورد و بسياري از كسان او كشته شدند.
امير شمله به قلعه خود كه موسوم به دندرزين بود گريخت.
ملكشاه بر شهرهاي خوزستان تسلط يافت و اموال بسياري بدست آورد.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌27، ص: 41
ولي نسبت به مردم عدل و داد خويش را آشكار ساخت.
بعد متوجه سرزمين فارس گرديد